کل این هفته لعنتی مثل برق و باد گذشت. کارلا به روی خودش نمیاورد اما خوب میفهمید که از درون خیلی بهم ریختس. دیگه کمتر باهم حرف میزدن حتی سانم زندانی شده بود نه مدرسه میرفت و نه از اتاقش بیرون میومد. هربارم که سمت کارلا میرفت اون با یه بهونه ای از خودش دورش میکرد. بچه بود ولی اینکه مادرش داره از خودش دورش میکنه رو میفهمید تا حالا اتفاقی نیوفتاده بود و این یه جورایی خوشحالش میکرد چون میدونست خودشم نمیتونه باهاش روبه رو بشه. از اون روز به بعد از چندین نفر پرسید و کلی تحقیق کرد ولی هیچکس جواب سوالاتشو درست و حسابی نمیداد
بالاخره که چی؟ این همه صبر برای چی بود؟ برای اینکه بیشتر خودشونو اذیت کنن؟ اول و آخر سان همه چیز رو میفهمید. تا آخر عمر نمیتونستن با دارو سرشو گرم کنن. اون باید به حیات طبیعی خودش برسه و این یعنی دردسر...
-کارلا
حالا بهش باید چی میگفت؟ کی میخوای پسر تو بکشم؟؟؟ اصلا چرا قبل اینکه فکر کنه
چی قراره بگه صداش زد؟- چیزی شده؟
-قهوه میخوری؟
پیچوندن ، پیچوندن و بازم پیچوندن...
-همین الان یکی خوردی
-خب حالا یکی دیگه من بیارم چی میشه؟
با قیافه پوکری بهش نگاه کرد. خب بهونش زیاد جالب نبود حق میداد بهش اما دو فنجون
قهوه دیگه آورد نباید ضایع تر میشد
قلپی از اون قهوه گرم که بوی قوی و خوبی داشت خورد و دوباره شروع به خوندن کتاب داخل دستش کرد-حالا که ارومم کردی حرفتو بزن
همیشه کارلا یه قدم ازش جلوتر بود و این باعث میشد نتونه هیچوقت از زیر کارا و
حرفایی که میخواد بزنه در بره- راجع به این موضوع فکر کردی؟
فنجون قهوه از دستش سر خورد و تمام مایع داخلش روی لباسش ریخت. از طرف دیگه
کتاب رو به خاطر سوختن پاهاش روی زمین انداخت و صفحه های کاغذی کتاب رنگ
غلیظ قهوه رو به خودشون گرفتنخیلی سریع دستشو گرفت تا ببینه چیزی شده یا نه اما کارلا دستشو محکم کشید و دست
دیگشو روش فشار داد تا سوزشش کمتر بشه- ولم كن
-الان یه چیزی میارم بزاری روش
-تو خجالت نمیکشی؟
جمله ای از دهنش بیرون اومد سرجا نگهش داشت
-اینا فقط و فقط بخاطر توئه
بغض گلوی کارلا و قطره های اشکش به دست سوختش اضافه شدن، این اشکا برای درد
دستش نبود. برای دردی بود که روی قلبش نشسته-منو نمیدونم اما اون پسرته و چه بخوای چه نخوای تو پدرشی... اما تو چیکار میکنی؟؟؟
وایسادی اینجا جلو من و با افتخار میگی که تصمیمتو بگیر؟؟؟ این تنها راهیه که یاد
گرفتی؟ برای ادامه بقای خودت بقیه رو بکشی؟؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
• Zone 99 ~•
Aksiyonخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...