《Part 34》

2 1 0
                                    

تقریبا نیم ساعتی میشد از اون خونه بیرون زده بود. اون بیشعورا همینطوری زخمی انداختنش بیرون و توی خیابونایی که حتی نمیشناخت و یه سگم ازش رد نمیشد به امید زنده موندن راه رو طی میکرد. چشماش کم کم داشتن سیاهی میرفتن و خودشو به کمک دیوارا جلو میکشید.

نمیدونست دورش چی میگذره فقط فهمید که دیگه توان راه رفتن نداره و روی زمین دراز کشیده و به اسمون خیرست. اینطوری مردن اصلا حقش نبود. با تمام توانش بلند شد و قدم اول رو برداشت ولی نشد. چشماشو بست تا مثلا دردی که قرار بود به صورتش به خاطر زمین خوردن منتقل بشه کمتر حس کنه ولی با کمال تعجب توی هوا معلق موند و زمین نخورد.

چشماشو باز کرد. دور بازوش دستی حلقه شد. باید ازش تشکر میکرد. از دست؟ نه نه قطعا صاحبی داشت. سرشو بالا گرفت ولی چشماش نمیدید که صاحبش کیه فقط موهای طلایی و کت قرمزشو میدید. یه حدس زد و خودش رو توی بغلش انداخت

-اولش گفتم شاید کمک بخوای قبول نکردم ولی حالا میبینم بدجور کمک لازمی به خاطر حالت می بخشمت

-میبخشی؟

با یه صدایی که انگار نزدیک بود گریه کنه گفت ولی طرف مقابلش فقط سرش داد کشید

-خودتو انداختی تو بغلم مرتیکه منحرف!!!!

رز واقعا پری دریایی بود! همیشه توی خطرا اولین نفر میرسید و دستشو میگرفت با اینکه هیچوقت خوب رفتار نمیکرد ولی هواشو داشت. جدیدا با اون بوی عالی که هربار با دیدنش به مشام میخورد، وجود رز براش یه نیاز شده بود.

-باید بریم داری هلاک میشی فردا توی اخبار میگن شخصی که باعث هیاهو در شهر است توسط چندتا گردن کلفت زخمی شده دینگ دینگ!

خندید. شاید با یکم شوخی حال سان رو بهتر میکرد و نمیذاشت بیهوش بشه

-فقط یکم دیگه اینطوری...

سرشو توی گردن رز فرو کرد. بوی خون دوباره براش تازه شد ولی اینبار توی دهنش هم حسش میکرد.

حالا فهمید. اون راس عوضی از قصد اینکارو کرد تا بدنش ضعف کنه و چقدر بد شانس بود که اون شخص حتما باید رز باشه و این اتفاق دقیقا الان بيوفته.
رز هم انگار متوجه شد ولی بهتش زد و هیچ کاری نمیکرد. بعد دیدن رنگ خون بالاخره حرکتی کرد و سان رو هل داد. دستشو روی گردنش گذاشت. نمیفهمید... یهو چیشد؟ همه چی که خوب بود و اون فقط خواست کمکش کنه مگه چیکار کرد؟

نه ترس نه عصبانیت نه استرس. هیچکدوم از این حسا رو نداشت فقط ناراحت بود و از ناراحتی اجازه داد اشکاش روی صورتش بریزن. باید میرفت. چند قدم لرزون به سمت عقب برداشت ولی نمیتونست.
برعکس مغزش که بهش میگفت برو دلش میگفت نباید اینطوری اون پسر و با این وضعیت ول کنه و بره. همیشه قلب آدم قوی تر عمل میکنه.

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now