《Part 10》

10 4 5
                                    

-چشه؟ با کلی ذوق رفتم تو اتاقش ولی هیچی نگفت

-چیزی که فکر میکنی هیچوقت مثل اون چیزی که پیش میره نیست

جک پوفی کشید و روی صندلی کناریش نشست

-سارا چی؟

-دارم براش غذا میبرم تا بیدار شد گفت گشنشه

یوکو مثل یه پدر مهربون اونا رو از میدون جنگ بیرون اورد. اگرچه اولش سان کلی تقلا کرد که برنگردن ولی بعدش ساکت اروم دنبالش راه افتاد و از اون موقع خیلی ساکت تو اتاق مونده.
حتی وقتی جک سراغشم رفت باز همونطور بدخلق بود

-من میبرم

سینی غذا رو برداشت و رفت سمت اتاق مشترکش با سارا. البته اتاقشون که حساب نمیشد اما سارا چون از تنها خوابیدن میترسید و سان کج خلق تر از این بود که بخواد با یه بچه بخوابه مجبوره شب ها نقل مكان كنه. حس میکرد از وقتی به خونه یوکو اومدن شبیه خانواده های واقعی شدن و این فقط بخاطر این بود که سارا هرزگاهی سان رو "بابا" صدا میکرد ولی هنوز نمی فهمید چرا

چندبار به در کوبید و با لبخند همیشگیش پرید داخل اتاق

-چطور مطورییی؟؟

سارا هم مثل همیشه خندید و گفت

- گشنمه

سینی غذا رو جلوی دخترک گذاشت و کنارش نشست

-میشه بپرسم چیشده؟ سان از اون موقع یه کلمه حرف نزده

-اوم... دقیق نفهمیدم ولی فکر کنم اون دو تا دوستای بابا نیومدن، شاید به خاطر اون ناراحته؟

جک کل ماجرا رو از سر تا تهش فهمید. حالا دلیل پوکر بودن سان مشخص شد. این موضوع همیشه همشونو داغون میکرد و نمیتونستن جلوشو بگیرن...
دوباره کلمه بابا رو از زبون سارا شنیده بود

خندید و سوالشو عوض کرد

-چرا بهش میگی بابا؟

-چون اون شبیه باباست

-که اینطور... غذاتو بخور من برمیگردم میبرمشون

لپ پر از غذای سارا رو کشید. سن زیادی نداشت و حتی بعضی وقتا مثل بچه ها حرف میزد اما اندازه یه غول قوی بود...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

مثل یه مجسمه سنگی شده. چشماش مستقیم به رو به رو نگاه میکردن. حتی پلکاشم برای رسیدن به هم خسته بودن. صداهای مبهمی توی سرش اکو میشدن. صدای ناله های یه نفر.... نه شاید هم چند صد نفر....

داشت دیوونه میشد. هر چقدر می گذشت بدتر بود. دستاشو روی گوشاش کوبید و محکم فشار داد. اینکار نه تنها درد توی سرش رو کم نکرد بلکه با این حرکت گوشاشم سوت کشیدن

دیگه طاقتش سر اومد. احساس میکرد هزاران موجود ریز و فسقلی دارن توی جای جای بدنش فریاد میزنن و متهمش میکنن

"تو یه قاتلی... تو یه قاتلی...."

كم كم صداها به تصاویر واضح تبدیل شدن و هر کدوم به قسمتی از بدنش ضربه میزدن و میکشیدنش
تصاویری مبهمی از چند نفر که بی دلیل دستای مشت شدنشونو بهش میکوبیدن ولی بدنش بی حس و یخ زده بود

"تو یه قاتلی... تو یه قاتلی...."

صداها خشمگین تر و بلندتر از قبل شدن. میترسید

موجودات تخیلی که یه زمانی شاید اشناهای قدیمیش بودن رو سعی میکرد با دست و پا زدن دور کنه اما انگار فقط به هوا لگد مینداخت

-ولم کنید

صداش بلند نمیشد. چرا؟؟ حتی نمیتونست داد بزنه
انگار از اولم قدرت حرف زدنم نداشته

ملافه نازک تخت رو برداشت و روی سرش کشید و زیر پتو با خودش زمزمه میکرد تا اون حجم درد و عذاب رو کم کنه

-ولم كنيد ولم كنيد ولم كنيد ولم كنيد ولم كنيد

بلاخره صداها اروم شدن و بدن بی قرار اونم همینطور

از مخفیگاهش بیرون اومد. قطرات عرق روی صورتش پایین میومدن. نفس عمیقی کشید. همشون تموم شد و رفت

-داداشی....

صدای اشنای دختر باعث شد بازم ترس به جونش بر گرده و نفس نفس بزنه...
به سمت راستش درست جایی که در ورودی قرار داشت نگاه کرد

در باز بود و نور روشن خونه به داخل اتاق تاریک میتابید. دختر قد کوتاهی که موهای بافته شدش همراه چند تار بیرون اومده از اون بافت پر پیچ و تاب ، درست جلوی چارچوب در وایساده بود. هم دختر هم عروسک خرسی که بقلش بود لبخند مسخره ای میزدن، خنده ای که علاوه بر مهربونی با ترس همراه بود

-نيا....

اسم دختر تا نوک زبونش اومد ولی دیگه ادامه نداد. دختر اروم اروم قدم برداشت و به سمت تخت اومد وهمونجا جلوی پاهای لرزون سان نشست

-اوممم منم نیا خوشحالم که منو یادته داداشی...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

هیحی...
فکرهای شیطانی از سر سمی عبور می کنند...
چه شیک و مجلسی باقالی میارم و میبرم
دیشب یه خواب دیدم فکر و مغز و روحم بهم ریخته الان قشنگ سان و درک میکنم توهم خیلی بده مخصوصا تصویری:/
اسنویی امروز مرخصیه بعدا میاد... بای...

• Zone 99 ~•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin