《Part 43》

21 2 0
                                    

-این پسر داره دیوونم میکنه دلم میخواد به فاکش بدم شاید آدم بشه

-داداشی به فاک دادن یعنی چی؟

-ببین سارا جان وقتی یه نفر رو خیلی دوس داری اما میخوای بهش ثابت کنی نباید مثل گاو سرشو بندازه و بره تو اتاق کز کنه اونم وقتی بعد 3 روز با لباس خونی مونی اومده خونه اونو از قسمت نشیمنگاهش با یه چیز خاص جر میدی

-اووو دردش نمیاد؟

-البته! خیلیم دردش میاد ولی خب این درد خوبه در کل معنی زیاد داره بزرگتر که شدی همه رو بهت میگم

-منم دوس دارم داداش سان و به فاک بدم!

-نه شما هنوز برات زوده بستنیتو بخور

به ظرف بستنی اب شده که جلوش بود اشاره کرد و سارا دیگه سوالی نپرسید چون بستنی عزیزش داشت وا میرفت

-جک بسه انقدر این چیزا رو جلوش نگو

محکم خودشو روی صندلی پرت کرد و دست به سینش زد. یوکو باید میذاشت خودشو خالی کنه الان فقط اینطوری اروم میشد

-به جای غر زدن پیش من برو توی اتاق اینارو به خودش بگو شاید چیزی دستگیرت شد

یوکو بعضی وقتا شبیه مامانایی میشد که دارن به بچه کوچیکه تربیت یاد میدن ولی خواهر و برادر بزرگترش چون بی ادب بودن این اجازه رو بهش نمیدادن‌

-باشه میرم ولی اگر دعوام شد باهاش بیا جلومو بگیر

عصبانی سمت اتاق رفت و درشو باز کرد. هنوزم توی همون حالت جلوی پنجره باز دراز کشیده و توی خودش جمع شده.

هوا سرده اما انگار این باد سرد برای سان که با چرا چرا های مغزش بدنشو به آتیش میکشید و همینطور جک که از عصبانیت میدونست هر لحظه یه دعوا راه میندازه چیز خوبی بود

-هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟

جوابشو با سکوتش داد. شایدم سکوتش نبود دردی بود که پشت صحنه داشت بهش تحمیل میشد ولی جک نمیدید

-اولش نخواستم زود قضاوت کنم ولی با سکوتت داری میگی من یه کاری کردم و باز چند نفرو لت پار تحویل دادم

وقتی جک داشت حرف میزد فقط پاهاشو بیشتر جمع کرد و دستشو دور خودش بیشتر پیچید. انگار اون درد از 3 روز قبل تا الان ول کنش نیست

-نمیدونم داری با خودت چیکار میکنی واقعا میخوای این همه اتهامی که بهت زدنو عملی جلوی چشماشون بیاری؟ اون هیولایی که ازت ساختن و میخوای قبول کنی؟

-انققددررر این کلمه رو تکرار نکنننن

فکر میکرد تیک دعوا رو خودش میزنه اما انگار سان بیشتر عجله داشت براش. خیلی ادمای کمی پیدا میشن که جواب داد بلند رو با آرامش و لبخند بدن. از من میپرسید از اینجور آدما بیشتر بترسید

-چرا مگه کمتر از اینییی؟ یه نگا به خودت بکن این کسی بود که من رفیق شدم؟ قبلا میدیدمت فقط دلم میخواست بغلت کنم و بگم همه چی رو فراموش کنی ولی حالا میترسم ازت، هیچی رو فراموش نکردی یعنی نمیخوای که بکنی انقدر واجبه گند بزنی به حالو روز خوبت؟؟؟؟ جوابمو بدههه

نفسشو با لرزش بیرون داد. بیشتر از همه چی این سکوت سان اعصابشو خورد میکرد. فقط یه مشت... قول میدم همین مشت آخرین مشتی باشه که بهش میزنم به امید اینکه مغزش تکون بخوره. هر گندی که میاد بعدیم بدون فاصله زیادی همراهش میاد. انگار وقتی زندگی میبینه حالت بده ازش سو استفاده میکنه تا بیشتر داغونت کنه

مشتش بالا اومد و چند دقیقه بعد توی صورت سان جا گرفت. اونم با تعجب و البته عصبانی بهش نگاه میکرد

"پشیمون نمیشم پشیمون نمیشم این به خاطر خودش بود"

در اتاق با ضرب باز شد و یوکو با اخمای توی هم رفت و یقه هر دو رو گرفت

-بسه دیگه همین جا تمومش کنید

دوتا پسر بچه شیطون توی این خونه زندگی میکردن اگر چه هردوشون دنبال شیطنتشون بودن اما هیچکدومشون گذشتشونو فراموش نمی کردت. هرچی که میگذشت زمان گذشته براشون تاریک تر میشد. فقط فکر میکردن که همه چی فراموش شده

وقتی یاد قديما میوفتی در حالی که خودتو مقصر همه چی میدونی چیکار میکنی؟ قطعا من اون موقع بازم فرار میکردم. فرار میکردم و بعد برمیگشتم و زانو میزدم جلو همه چیز و همه کس و به ترسو بودن خودم معترف میشدم. میدونم من یه ترسوام اما دست کم به کسی اسیب نزدم و نذاشتم که خودمم بیشتر از این خورد بشم. فقط یکم زمان نیاز داشتم. انگار طولانی تر از چیزی که فکر میکردم شد

سان رفت. جکم رفت. این فاصله خوب بود؟ شاید از یه دید خوب بود. همه نیاز دارن گاهی اوقات تنها باشن و فقط به خودشون فکر کنن نه کس دیگه ای. معمولا ما روی روابطمون خیلی تعصب داریم و فکر میکنیم هیچوقت دچار اشتباه نمیشیم و دوست داشتن یه نفر کافیه تا همه چیزو سر پا نگه داره.

ولی این وسط سارا چه گناهی کرده بود که فکر میکرد تنها خانواده ای که پیدا کرده داره از هم میپاشه؟...
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️

چیزی نیس تو سن بلوغن هورموناشون جابه جا شده°-°
برم سارا رو از وسط اینا بکشم کنار بچم الان فکر میکنه چیشده...
حال کردید کم کم دارم روند خوش خرم بودن داستانو عوض میکنم موهاها
*زنیکه روانی
اره خلاصه... یاد اون میم افتادم که میگفت ببخشید ما دیزنی نیستیم😂
خدایی اینجا خیلی حقه

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jul 18, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

• Zone 99 ~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora