《 Part 15》

6 3 1
                                        

هوا کم کم تاریک میشد و هر کی سرش با کار خودش گرم بود.
حالا زمان مناسبیه تا یکم دور از بقیه هوا بخوره. از خونه بیرون رفت. خونه یوکو خیلی قشنگ بود شاید اونو هنوزم به یاد همسرش انقدر سرزنده نگه داشته بود.
روز ها دور تا دورش رو درختا گرفته بودن و سایه مینداختن و عصر ها میتونستی وسط چمنا بشینی و از نسیم ببری.
شب هم به همون اندازه قشنگ بود و چراغ های رنگا رنگ اون قسمت رو روشن میکرد وصدای جیر جیرک ها قطع نمیشد.

البته فضا اونقدری باز بود که بشه مهمونای ناخونده ای که وارد محیط اروم و پر لذتت میشدن رو ببینی و حالا یکی از مهمونای ناخونده تصمیم گرفته بود بهش سری بزنه. کسی که از صبح فکر سان رو به خودش مشغول کرده

همون زنی که امروز دیده بود دقیقا با همون لباس و ماسک جلوش وایساد. نمیتونست درست تشخیص بده کیه و نمیدونست چی ازش میخواد. حالا باید باهاش چیکار میکرد؟

تصمیم گرفت از خودش جواب این سوال رو بپرسه

-هی تو! چرا دنبالم میکنی؟

جوابی نشنید. بیشتر که دقت کرد چشمای اشکی زن مقابلش رو بهتر دید. چرا گریه میکرد؟

-تو خوبی؟

به سمتش حرکت کرد اما انگار زن خوشش نیومد و سریع از سان فاصله گرفت. اول با خودش گفت ولش کن ولی بعد پشیمون شد و دنبالش کرد تا گمش نکنه. فاصلشون زیاد بود و نمیتونست بهش برسه

-صبر کنن

داد زد ولی زن بدون هیچ اعتنایی دویید و قصد وایسادن هم نداشت. سرعتشو بیشتر کرد و موفق شد دستش رو بکشه و نفسی تازه کنه

پای زن لیز خورد وهر دونفر روی زمین افتادن همین باعث شد تا دستش آزاد بشه و سريع بلند بشه. سان هم درست مثل اون بلند شد و فاصلشونو کمتر کرد

-جوابمو ندادی

دو قدم دیگه به سمتش برداشت ولی دیگه تلاش کردن فایده ای نداشت چون به جای یه نفر حالا سه نفر روبه روش وایساده بودن.

-فقط جواب سوالمو بده من كاريت ندارم

-دنبالمون نیا

بلاخره یکی صداش در اومد

-محض اطلاعت من دنبال شما نمیام شماهایید که دنبال من افتادید و دوست دارم بدونم چرا؟

-لازم نیست فعلا بدونی

-فعلا؟ یعنی بعدا باز قراره هم دیگه رو ببینیم؟

هر سه زن پشتشون رو کردن تا از اونجا برن اما این دفعه اجازه نمیداد. به طرف یکیشون دویید و شونش رو لمس کرد. مثل اینکه این گروه سه نفره نینجایی چیزی بودن چون خوب بلدن از خودشون دفاع کنن. ولی فقط دفاع... خوشبختانه سان اون همه تمرین رو
بیخودی انجام نداده بود و بلاخره باید ازشون یه جاهایی استفاده میکرد

یکی از زن ها همچنان باهاش درگیر بود و هر کدوم از ضربه هاش رو جواب میداد

-بگو کی هستی اونوقت میزارم برید

-بهت گفتم لازم نیست بدونی حالا برگرد و برو

لگدی به سمتش اومد اما با واکنش سریعش بهش برخورد نکرد. یجورایی از اون حرکت سواستفاده کرد و زن رو سرجاش قفل کرد

امانفر بعدی سریع به کمکش اومد. چرا اون یکی کاری نمیکرد؟ یعنی نمیتونست مثل اینا دعوا کنه؟ یا شایدم چون بزرگتر بود. ولی اونقدر هم سنش زیاد نبود

یکم ازشون فاصله گرفت و پاهاش رو رو زمین محکم کرد

-بدناتون میلرزه...

گوشاشون تیز شد تا ادامه حرفشو بشنون

- از روی خستگیه یا... ترسیدید؟

کلمه اخرشو با تمسخر گفت و باعث دوباره عصبانی شدن اون دو نفر شد و دعوا رو از سر گرفت. با وضعیت الان میتونست حدس بزنه یک دقیقه دیگه بیشتر دووم نمیارن. مشت لگداشون یا به هوا میخورد یا به سمت خودشون برمیگشت.

اما اینبار فقط یه لگد ساده بهش نخورد. خون سرخ رنگ از پهلوش پایین چکید و بعد چشماشو بین شعله های قرمز رنگ اطرافش چرخوند. روی دو تا زانوش سقوط کرد و هم زمان با اون، چشم های زنی که دنبالش میکرد گرد شد.

-پس دلیلش این بود

اونا مثل سان بودن و این عادی بود که برای دعوا یا هر چیز دیگه ای دنبالش بیوفتن. اما یه نفر چقدر میتونه بیکار باشه که تمام این مدت دنبالش باشه؟ خیلی راحت میتونست یه گوشه گیرش بندازه

پهلوش رو محکم فشار داد. خیلی درد داشت اما هنوزم نمیخواست بزاره اونا برن. استین پیرهنش رو بالا کشید و همون نقطه رو لمس کرد. همه لرزش خفیفی رو حس کردن و این یکم براش زمان خرید

سعی کرد بلند بشه ولی هم زخمی بود هم مثل دفعه قبل قفسه سینش تیر کشید. انگار قرار نبود به این درد عادت کنه. دیگه نمیتونست دنبالشون کنه اما برعکس تصورش اون زنی که توجهشو جلب کرده بود به سمتش اومد و دستشو روی زخمش گذاشت

-چرا...؟

-اجازه بده زخمت رو ببینم بعدش توضیح میدم

-از کجا بدونم در نمیری؟

-وقتی توی این وضعیتی نمیتونم جایی برم....
〰️〰️🍀〰️〰️〰️🍀〰️〰️〰️🍀〰️〰️〰️🍀〰️

و هم اکنون من از شخصیت های جدید رونمایی می کنم...
باشد که شاد شوید.
دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم حالا شما یه چیزی بگید منم یخم اب شه...
منتهی اگر باز شه دیگه نمیشه جمعش کرد من خیلی حرف میزنم...
سو بای

• Zone 99 ~•Kde žijí příběhy. Začni objevovat