《Part 5》

31 6 7
                                    

14 سال بعد

-ای بچه های دست و پاچلفتی بدرد نخور

دوتاشون زانو زده و معذرت خواستن ولی پیرمرد عصبانی تر از این حرفا بود

-لی سان بهت هشدار دادم ولی مامورا رو تا اینجا کشوندی. چندمین باره که این بچه ها
بخاطرت تو خطر میوفتن؟؟؟؟ها؟؟؟

جک قیافه مظلومی به خودش گرفت مثل همیشه میخواست قضیه رو با یه لبخند حل کنه. این پیرمرد خیلی جوشی بود ولی قلب مهربونی داشت

- پدربزرگ حالا این یه بار رو ببخش دیگهههه

-ساکت باش که بخاطر تو آخر توی این سن میمیرم. تو یکی سر دسته همه شرای این یتیم
خونه ای

هر دو خندشون گرفت این پیرمرد هنوز فکر میکرد جوون بیست سالست ولی خب
متاسفانه روی بند نازکی از عمرش وایساده بود که هر لحظه خطر پاره شدنش وجود داشت

-نیشتونو ببندید. اگر دو روز توی این شهر ولتون کنم زنده نمیمونید برید خداروشکر کنید
الان زیر دستشون نیستید

-معذرت میخوایم

خودشو کنترل کرد که نخنده ولی بازم با جمله آخر نزدیک بود منفجر بشه

-خیلی خب پاشید برید

هر دوتاییشون بیرون رفتن و تا توی هوای آزاد قرار گرفتن از خنده رو هم پخش شدن

-واییی خدایااا

-هیس هیس نمیخوای تو اوج جوونی بمیره که

كلمه "جوون" رو که گفت باز از خنده محکم دلشو چسبید

-اما نمیشه...

از روی جعبه های بزرگ کنار دیوار پرید و بالای سقف شیب دار رفت

- یعنی چی؟ چی نمیشه؟

-این انصاف نیست اونا همه کاری میکنن. آزاد آزادن... ما در برابرشون جوجه ایم پس چرا هنوز میوفتن دنبالمون؟؟ عقده کشتن دارن؟ مثل بازی جنگی میمونه بکش بکش بکش

سنگ ریزه ای برداشت و سمت جایی که چندتا مامور وایساده بودن پرت کرد ولی به هدف دلخواهش نرسید

-هنوز اون افتضاح چندسال پیش و یادشون نرفته البته این قانون طبیعته شکار و شکارچی کنار هم

-فعلا که ما شکار اوناییم

-چقدر دپرسی بابا پاشو بریم پیش اون دو تا فسقلیا که موهاشون نارنجیه خیلی باحال
بودن، ها ها ها ؟؟؟

پوزخند صدا داری بهش زد

-ها چته پاشو دیگه

-رفتن

-کجا رفتن؟

-گرفتنشون هم مادرشون هم اونارو

- پس تو چیکار میکردی؟؟

• Zone 99 ~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora