-از اشنایی با همگی خوشبختم!
یکی از لبخند های محبوبش رو روی لبش نشوند و به تمام اعضای خونه نگاه کلی انداخت. تا الان کنجکاو بود که سان کجا و چجوری زندگی میکنه و حالا خیالش راحت شده بود. اون هم دوستای جدید داشت هم یه زندگی جدید هر چند داشت خودشو به خاطر انتقام مسخرش تباه میکرد و آخرشم هیچی نمیشد
-خوش اومدین! راحت باشید من براتون یه چیزی میارم تا خستگیتون در بره
یوکو سمت اشپزخونه رفت ولی در همون لحظه سان توی اتاقش با خودش کلنجار میرفت
-بازم؟ فکر کردم آخرین باری بود که میدیدمت ولی نه، زیاد قراره بیای و بری
نیا پاش رو که به خاطر پیرهن کوتاهش توی چشم بود از اینه بیرون آورد و در عرض چند ثانیه به جای اینه داخل اتاق قرار گرفت. اولش سان از اینطور سرزده وارد شدن هاش میترسید ولی این بار براش عادی شده بود
-میبینم که به هشدارام توجه نمیکنی. اون چیزی که روی دستته اسباب بازی نیست باید توی استفاده ازش مراقب باشی هربار که ازش استفاده کنی انگار یه بخشی از عمرتو دستی دستی دادی به عزرائیل
نیا یکم عصبانی به نظر میرسید. شاید اونبار که کنترلشو از دست داد نیا هم یه تغییراتی کرد
-احیانا این کسی که میگفتی یه زن نیست؟
همونطور که به خطای سیاه روی دستش نگاه میکرد پرسید. خودشم نمیدونست ذهنش چجوری میتونه با خودش حرف بزنه
نیا دستشو روی چونش گذاشت و چشماش رو چرخوند تا بیشتر فکر کنه
-اوممم اون کسی که بیشتر از همه روی احساساتت تاثیر میذاره، بخوام واضح تر بگم اونی که راحت میتونه کنترلت کنه
-الان این واضح بوددد؟؟؟؟
پوفی کشید. با این توصیف کاملی که نیا انجام داد فقط بیشتر گیج شد. پنجره رو باز کرد و سرشو گرفت بیرون تا شاید هوای تازه و خنک یکم حالشو جا بیاره و فکرشو باز کنه.
یه مهمون ناخونده دیگه...
دختر پشت در وایساد و به اطرافش نگاه کرد. یکم دور و اطراف خونه رو چرخید معلوم شد که دنبال جای خاصی میگرده ولی توی تاریکی صورتش کامل مشخص نبود و متوجه سان که از پنجره بهش نگاه میکرد نشد.
دو دل بود که صداش بزنه یا نه که دختر سرش رو بالا گرفت و بالاخره دیدش که از پنجره بهش نگاه میکنه.اولش هول کرد ولی سریع سرش رو داخل آورد و قایم شد. نکنه ماموری چیزی بوده؟
دوباره بلند شد و اروم چک کرد و دختر درست مثل قبل بهش نگاه میکرد. بیشتر که دقت کرد غریبه نبود. دختر خیلی مظلومانه چشماشو چرخوند و انگشتشو سمت در گرفت و بعد به حالت التماس توی هم گرهشون زدسان تازه فهمید چیشده و دویید سمت در ورودی تا بازش کنه و بقیه افراد خونه فقط بهت زده نگاهش کردن که چجور میدویید
YOU ARE READING
• Zone 99 ~•
Actionخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...