《Part 40》

8 1 0
                                    

-هی

سرشو چرخوند سمت صدا. دوباره داشت اون خواب مسخره رو میدید؟ ولی چرا همیشه این خواب مثل واقعیت ترس به بدنش مینداخت؟

-سان اونجارو نگاه کن

سرشو چرخوند به سمت مخالف. اون چیه؟ یه دیوونه فکر خودکشی به سرش زده؟ برای چی از اون بالا...

مطمئن بود که حتی یه قدمم حرکت نکرده ولی اون جسد بهش نزدیک تر میشد و حالا کاملا جلوش بود

صورتش....

اشتباه میدید دیگه؟ این که درست نیست؟ قطعا نباید باشه. بسه بسه تو فقط داری یه خواب میبینی این یه خوابه

-بازم هست قشنگ نگاه کن

اون فضا در یک آن پر از جسدای مرده ای شد که همه با یه طناب از سقف آویزون بودن. زیاد... خیلی زیاد بودن
مامان، جک، سارا... همشون اونجا جلوی چشماش بودن

-نه نه نکن اینا الکیه

یه داد جیغ مانند زد و سعی کرد از اونا دور بشه

-فعلا اره ولی دونه دونشونو با چشمات خواهی دید

و دوباره توی اون اقیانوس غرق شد. اما اینبار تنها نه بلکه همراه یه مشت جنازه که صورتاشونو نمیدید. اون خفگی همیشه مجبورش میکرد تا تسلیم بشه

چشماش باز شدن. بدنش بی حس و سست بود. اون حس خفگی از بین رفت ولی اون طناب حالا به جای اینکه دور گردنش باشه دور دستاش و پاهاش گره خورده بودن. بازم جای شکرش باقی بود

-اینقدر وول نخور تنها نیستی

به نظر میرسید داخل انباری چیزی باشن اما اونجا برای انبار بودن زیادی گرم بود یا شایدم این گرمای بدن خودش بود که حس میکرد. تعجبی نداشت که خیس عرق باشه

-فکر کردم الان برات اتاق شاهانه درست میکنن

-من فقط به خاطر خواهرم اومدم به نفعته اینجا که باهم گیر افتادیم روی مخم نری

-چشم! ولی کاشکی انقدر زود تصمیم نمیگرفتی الان نگران تره

-اصلا خودت اینجا چه غلطی میکنی یهو از کجا پیدات شد؟

- پشت سرت اومدم ولی فکر کنم نباید میومدم

جدی؟ یعنی بالاخره اون قوه عذاب وجدانش بیدار شد؟ نه نه امکان نداره حتما اومده هوا بخوره. ولی اخه کی اول صبح میاد هوا خوری؟ اونم وقتی تحت تعقیب باشه؟ اه رز بیا روراست باشیم اون فقط خواسته دنبالت بیاد همین... نه نه قصد داشته... صبر کن...

-ببینم احیانا تو نیومدی اینجا که بنده گشنگیتو رفع کنم؟

-چیش! بشکنه این دست که نمک نداره

-حق بده

قبل از طولانی شدن مکالمه در اون اتاق... اصلاح میکنم سالن باز شد و آقای هان با اون چهره سرخوش همیشگی وارد شد

• Zone 99 ~•Onde histórias criam vida. Descubra agora