~ Stupid Idea

6.3K 1.5K 441
                                    

ایده ی احمقانه

نفهمیدم چند ساعت گذشته بود و من همچنان روی تختِ سفت و سردم دراز بودم.
اون ایده ی احمقانه از سرم بیرون نمیرفت و من رو لحظه به لحظه عصبی تر میکرد.

اون ایده ، همون دیشب توی تاریکی محض وقتی که در سکوت به نامه زل زده بودم به ذهنم رسیده بود و با دیدنِ شادیِ خانواده مون ، باعث شده بود فکر کنم نیازی به عملی کردنش نیست و تقریبا رو به محو شدن بود...تا اینکه اون نزول‌خوارها به حریم شخصیمون تجاوز کردند و دوباره اون ایده احمقانه رو توی ذهنم پر و بال دادند!

صدای باز شدنِ در ، افکارم رو به هم زد. آه کشیدم...

من مشخصاً بهشون گفته بودم که میخوام تنها باشم! چرخیدم و خواستم کسی رو که اومده بود توبیخ کنم که با جثه ی ریزِ جیهون مواجه شدم...
بی اختیار لبخند زدم:
"هون؟ چی شده عروسک؟"

دست هایهای کوچیکش رو روی لبه ی تخت گذاشت و سعی کرد خودش رو بالا بکشه...
همیشه به همه میگفت که میخواد خودش کارهاش رو انجام بده و تا جایی که خودش از کسی کمک نخواد ، دوست نداره کسی بهش کمک کنه.

پس در سکوت و بی حرکت ، چشم هام رو بهش دوختم تا وقتی که بالاخره به هر سختی ای که بود از تخت بالا اومد و روی سینه م نشست:
"کوکی...از صبح توی اتاقتی...من بیرون تنهام..."

لعنت به من! پاک فراموش کرده بودم که روزهای تعطیلم رو به یاد دادنِ ترانه های جدید به جیهون و بازی کردن باهاش میگذروندم!

موهاش رو نوازش کردم و لبخند شرمنده ای زدم:
"معذرت میخوام هون... نیاز داشتم توی اتاقم بمونم... داداشی امروز یکم خسته بود...میدونی؟"

لب هاش رو جلو داد و با سرش تایید کرد:
"میفهمم چی میگی کوکی...من میبخشمت."

قلبِ بزرگِ اون موجودِ کوچولو ، هر دفعه من رو حیرت زده میکرد! یک دستم رو توی دست های کوچیکش گرفت و انگار که حرف هاش رو از قبل حاضر کرده باشه ، اون ها رو به زبون اورد:
"کوکی... من نمیدونم چی ناراحتت کرده... سونگ من رو توی اتاق برد و اتفاقات صبح رو هم ندیدم... ولی صدا ها رو میشنیدم..."

چشم هام درشت شد و ضربان قلبم بالا رفت...!
دستم رو بیشتر بین دست هاش فشرد:
"برای من مهم نیست که بقیه با دیدنت چه فکری میکنند یا چه حرفی میزنند! تو...تو همیشه داداش کوکیِ خودمی! و...و من از داشتنِ برادری که شبیه برادرهای بقیه نیست و خیلی خیلی خوشگلتر و مهربونتره ، واقعا خوشحالم!"

اون کلماتی که در عین سادگی و سبک بودن ، معنی سنگین و بی نهایت با ارزشی داشت ، از پرده ی گوش تا رگ های قلبم نفوذ کرده بود و من نفهمیدم کِی مژه هام از اشک خیس شد!

قبل از اینکه چکیدن اون اشک ها رو روی صورتم ببینه ، سرش رو روی سینه م گذاشتم و بدنش رو محکم بغل کردم:
"آه خدای من...تو چطور اینقدر مهربونی هون؟"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now