آخرین کروسان
نوبت منه؟
اما من هنوز از اون کروسان های گرم و خوش بو که مغز شکلاتیش کمی آب شده بود و ذره ای از درون نون بیرون ریخته بود ، نخورده بودم!
و لعنت که فقط یکی دیگه توی بشقاب مونده بود... انگار اون ها واقعا طرفدار داشتند!
نمیشد بعد از خوردنشون ، پیش شاهزاده برم؟!شاید بتونم اون رو بردارم ، توی بشقابم بذارم و بعد پیش شاهزاده برم!
آه نه... این خیلی ضایع ست!
یجورییه که انگاری رزروش کردم!
زیادی شبیه ندید بدید ها به نظر میرسم!چیکار کنم...؟! آه لعنت لعنت لعن-
صبر کن ببینم.
من کِی از سر میز بلند شدم؟!
دارم به سمت مبلِ قهوه ای رنگ میرم؟!نگاهم به دستم افتاد که آخرین کروسان رو همراه یک کارد و چنگال توی بشقابی گذاشته بودم و همراه خودم به سمت مبل میبردم!
مغزم کِی این تصمیم رو گرفته بود و بدنم کِی انجامش داده بود که من متوجه نشده بودم؟!؟!؟!
باید برمیگشتم و اون رو دوباره روی میز میگذاشتم؟ آه نه... این حتی شرم آور تره!
فقط سرم رو بالا گرفتم و با اعتماد به نفسی که شاید تنها یارِ اون لحظه م بود ، حرکت بدنم رو به دستِ ناخودآگاهم که من رو تا اینجا اورده بود دادم و به قدم هام به سمت مبل ادامه دادم.
و اون اونجا منتظر ایستاده بود.
با لبخند جذاب و شیطونی روی لبهاش...در حالی که صاف بودن ستون فقراتش رو کاملا رعایت میکرد و من حدس میزدم این کار به خاطر نیوفتادنِ تاج از روی سرش باشه.
با نزدیک شدن بهش ، ابرویی بالا انداخت و برای گرفتن دستم ، دستش رو جلو اورد:
"و بالاخره یک چهره ی آشنا!"با لبخند چشم هام رو چرخوندم و دستِ آزادم که بشقابی توی دست نداشت ، به دستش دادم:
"میخواستم وانمود کنم شما رو نمیشناسم... ولی انگاری شما نقشه های دیگه ای دارید!"خنده ی کوچیکی کرد و با هدایت دستش ، من رو توی نشستن روی اون مبل کمک کرد:
"حتی فکرش رو هم نکنید! من به هیچ وجه نمیخوام ملاقات های قبلیمون رو فراموش کنم!"جایی نه اونقدر نزدیک که دقیقا کنارش نشسته باشم و نه اونقدر دور که مقابلش قرار بگیرم ، روی مبلِ راحت جاگیر شدم...
بشقاب کروسان رو روی میز گذاشتم که اون پوزخند کوچیکی زد و با لحن شوخی گفت:
"نتونستید از غذاتون بگذرید....مگه نه؟"زیر دامنِ شیک و ساده ای که اختصاصاً برای خودم دوخته شده بود ، پام رو روی پام انداختم و باز هم کمک های مغزِ سیاسیم بود که نجاتم داد :
"خیر! این پیشنهادِ یک معامله ست!"ابروهاش با کنجکاوی بالا پرید و تکرار کرد:
"معامله؟"با سر تایید کردم و دسته ای از موهام رو با حرکت سرم ، از روی شونه م به پشت سرم انداختم:
"بله! معامله!"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...