~ Run!

4.9K 1.3K 458
                                    

فرار کن!

با روشن شدن صفحه ی بزرگِ تلویزیون و پدیدار شدنِ تصویرِ با کیفیتِ روش، آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم...

احتمالا حق با اونها بود و این قسمت چیزی جز "اولین قرارِ تاریخی و به یادموندنیِ شاهزاده" نبود! چرا که بقیه ی اون روز به دست و پنجه نرم کردنِ نگهبان ها با شورشی ها گذشت و عمرا اگه اونها همچون صحنه هایی رو فیلم برداری یا از تلویزیون پخش کنند!

و اپیزودِ جدیدی که همه منتظرش بودند و حالا تمام چشم ها بهش دوخته شده بود، با تصویرِ تاجِ جواهر نشانی شروع شد و لحظه ی بعد، چشم هام چهره ی آشنای خانمِ ستیل رو دیدند که جایی روی چمن های فضای سبز قصر راه میرفت و رو به لنز دوربین، صحبت میکرد:

"همونطور که در قسمت قبل دیدید، طی اولین روزِ رقابتِ انتخاب، شاهزاده ی عزیزِ ما ترجیح داد کمی به بانوانِ منتخب فضای آزاد بده تا زمانشون رو به گشت و گذار در قصر و یا آشنا شدن با یکدیگر بگذرونند تا با مکان جدیدی که قراره درش زندگی کنند، غریبی نکنند... از طرفی ما هم با هر کدوم از بانوان منتخب مصاحبه ی کوتاهی داشتیم تا هر چند کم و مختصر، باهاشون آشنا بشیم."

اون زن با برداشتنِ عینکِ از روی بینیش، موهای سمتی از سرش که تراشیده نشده بود و کمی روی صورتش سایه می انداخت رو با حرکت سرش پریشون کرد تا میمیکِ خاصی به چهره و رفتارش بده و مجری گری هاش، دیدنی تر به نظر برسه:
"اما حالا با شروع شدنِ روزِ دوم، دیگه وقتِ ماجراجوییِ دخترانِ منتخب تموم شده و زمانِ دلبری و شیطنت فرا رسیده!"

چشم هام رو پیش خودم چرخوندم...
دلبری و شیطنت؟!
محض رضای ایلیا یکی اون زن رو ساکت کنه.

اما چشم های درخشان و لبخند های مرموزِ دخترهایی که همراه من به دیدن اون برنامه مشغول بودند، میگفت که حرف های اون زن نه تنها به نظرشون خزعبلِ محض نیست، بلکه کاملا راهنمایی کننده و الهام بخشه!

و زن ادامه داد:
"از امروز شاهزاده تصمیم داره بیشتر با دخترانِ زیبا و دوست داشتنیمون آشنا بشه...بنابراین قراره بانوان رو یکی بعد از دیگری سرِ قرار ببره و باهاشون هم کلام بشه. با ما همراه باشید!"

صحنه ی بعد تصویری از تهیونگ رو نشون میداد که با وقارِ همیشگیش و رفتار های سلطنتیِ خاص خودش، روی صندلیِ شاهواری نشسته، پا روی پا انداخته بود و رو به لنز صحبت میکرد.

ولی گوش های من برای لحظه ای اولِ مصاحبه ش رو از دست دادند... چرا که با پدیدار شدنِ اون صحنه، چند نفر از دخترها واضحا "آه" کشیدند و دیگری حینی که به دسته مبل چنگ میزد، زیر لب غرید:
"اون خیلی خوشتیپه!"

لب هام بی اختیار لبخند زدند...
اونها حق داشتند.
کت و شلوارهای سلطنتی ای که از پارچه هایی به اصیل ترین رنگ ها، فقط و فقط مخصوصِ اون مرد دوخته میشدند و مدال ها و نشان های چند رنگی که به سر شونه ها و جیبِ روی سینه ش وصل شده بودند، بیشتر از هر چیز به اون چهره و هیکلِ شاهوار میومدند.

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now