مکالماتِ انفرادی
صدای شاهزاده کمی رنگ درد و دل به خودش گرفت:
"میدونم که تمام این موقعیت ها ممکنه براتون جدید باشه و احتمالا شما رو کمی مضطرب کرده... ولی مطمئن باشید منی که اینجا تنهایی روبهروی سی و پنج دختر جوان و زیبا ایستادم ، بی شک بیشتر از شما اضطراب دارم!"صدای خنده ها دوباره بلند شد و این بار حتی ملکه و شاه هم با سر های پایین انداخته شده به شوخی های پسرِ باهوش و چرب زبونشون ، که جمع رو به راحتی به دست گرفته بود و جو خشک و سرد رو کاملا گرم تر کرده بود ، بی صدا میخندیدند!
و احتمالا تنها کسی که توی اون جمع نمیخندید و حتی لبخند هم نمیزد.....من بودم.
شاید چون من یک مرد بودم!
و ما مردها همدیگه رو خوب میشناختیم :)اون شاهزاده خالصانه دروغ میگفت!
شک نداشتم با اون ثروتِ لایتناهی و اون چهره ی مردونه و اون هیکلِ ورزیده ، اونقدر دختر تور کرده که این سی و پنج تا دختر جلوش چیزی نبودند!
البته...سی و چهار تا.اصلا چرا دارم زندگی گذشته ی اون شاهزاده رو آنالیز میکنم؟ چرا باید برام اهمیتی داشته باشه؟ چرا وقتی دیشب اون رو توی لباس های ساده و شیک مردونه دیدم و نمیدونستم اون یک شاهزاده ست ، این فکرها رو درباره ش نکردم؟
شاید مشکلی بود که من با لباسهای سلطنتی داشتم!
آه...نمیخوام بهش فکر کنم...
نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم. چرا فقط صبحانه ی لعنتی رو نمیارند؟شاهزاده دست هاش رو مؤدبانه پشت کمرش گرفت و با چهره ای که کمی جدی تر به نظر میرسید ولی هنوز هم لبخند میزد ، ادامه داد:
"لطفا راحت باشید و صبحانه رو در کمال آرامش میل کنید. از طرفی...."به مبلِ راحتیِ بزرگ ، گرد و قهوه ای رنگی که گوشه ی سالن قرار داده شده بود و یک میزِ چوبی کوچیک و کلاسیک هم کنارش بود ، اشاره کرد و ادامه داد:
"بنده هم حین صرف صبحانه ، افتخار چند لحظه آشناییِ تک به تک با شما بانوان رو خواهم داشت!"چندین نفس حبس شد! انگار از الان برای صحبت دو نفره با شاهزاده لحظه شماری میکردند!
و چند نفر دیگه توی فکر فرو رفتند... انگار که از الان داشتند درباره ی حرف هایی که میخواستند با شاهزاده بزنند ، فکر میکردند!دست هاش رو به حالت نمایشی ، کمی به دو طرف باز کرد و با همون لبخند ، زیر لب گفت:
"از خودتون پذیرایی کنید!"و همون اجازه برای خدمتکارها کافی بود تا دوباره به جنب و جوش بیوفتند و شروع به کار کنند;
درپوش های ظرف ها برداشته شد و بوی مست کننده ی غذاها حتی بیشتر توی فضا پخش شد!
از بعضی بشقاب ها بخار بلند میشد و بعضی سرد و دسر مانند به نظر میرسیدند!واقعا خانواده ی سلطنتی ، همچین خوراکی هایی رو به عنوان صبحانه میخوردند؟!
این با صبحانه ی من ، که اکثراً فقط یک ساندویچ مربا یا چند تا بیسکوئیت بود ، خیلی فرق داشت.
ESTÁS LEYENDO
the Princess :::... ✔
Fanfic༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...