~ Fountain's Platform

5.4K 1.4K 774
                                    

سَکّوی کنار فواره

با کلافگی آه کشیدم و همینطور که دقیقا وسط پاهاش جا میگرفتم ، سرش رو دوباره بین دست هام نگه داشتم و انگشت هام رو بین تار های موهاش ، که به روشنی و براقیِ طلای خالص بود ، سُر دادم:
"هر جا درد کرد ، بگو... باشه؟"

برای دومین بار پوزخند زد و با دست چپش ، که لنگه ی کفش رو نگه نداشته بود ، مُچ دستِ راستم رو گرفت و لبخند زد:
"من خوبم بانو... نگران نبا- عاخ!"

وقتی نقطه ی دردناکِ سرش رو پیدا کردم ، بی توجه به حرف هاش ، صورتم رو بهش نزدیک تر کردم و موهای پُر پُشتش رو از اون قسمت کنار زدم بلکه بتونم آسیب دیدگیش رو تشخیص بدم:
"همینجاست نه؟ خون نیومده... ورم هم نکرده... ولی خیلی داغه."

انگشت های یک دستم رو روی صورتش سُر دادم و با حس دمای گونه هاش ، اخم کردم:
"صورتت هم داغه! کلاً دمای بدنت بالاست!"

کمی خودش رو عقب کشید و با صدایی که کمی مضطرب به نظر میرسید ، گفت:
"میتونم بهتون اطمینان بدم دمای بدنم به خاطر ضربه ی کفشِ شما نیست!"

دوباره راست ایستادم و موهام توی هوا تکون خورد:
"پس برای چیه؟"

با چشم هاش به فاصله ی بدن هامون اشاره کرد...
و من تازه فهمیدم از چی حرف میزنه!

من الان یک دختر بودم!
اینطور نزدیکی به یک مردِ غریبه ، درست نبود!
سریع سرش رو رها کردم و قدمی به عقب برداشتم:
"اوه... متاسفم. من فقط... نگران شدم!"

لبخند شرمگینی زد و به پاهای برهنه م اشاره کرد:
"کاملا مشخصه ، بانو!"

نفسِ حبس شده م رو با خیال راحت بیرون دادم و با بی حالی کنارش روی سکوی سنگی نشستم...
فقط خدا میدونست چقدر خوشحال بودم که همه چی به خیر گذشت!

با نیشخندی که هنوز روی لب های باریکش بود ، لنگه ی کفش رو به سمتم گرفت:
"فکر کنم این مالِ شماست؟"

با بی حالی به شوخی مسخره ش پوزخند زدم و همینطور که چشم هام رو میچرخوندم ، کفشِ لعنت شده ی پاشنه بلند رو ازش گرفتم:
"هم آره...هم نه!"

یک ابروش رو بالا فرستاد و بدون اینکه چشم هاش رو از روم برداره ، پرسید:
"چطور؟"

نگاهم رو به چمن های بین پاهای برهنه م دوختم و شونه هام رو بالا انداختم:
"در اصل مالِ قصره! من نمیتونم خودم رو صاحب اون همه وسایلی که برام تهیه شده ، بدونم!"

با کفش بین دست هام بازی کردم و ادامه دادم:
"بیشتر حس میکنم... بهم قرض داده شده!"

اون صاف نشسته بود و دست هاش رو مؤدبانه روی سرِ زانوهاش قرار داده بود...
در حالی که من کمی قوز کرده بودم با گردنِ خم شده ، توی چمن ها دنبال هیچی میگشتم!

the Princess :::... ✔ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz