یک خاطره ی خوب
فاک! من الان واقعا صدای جىهوپ رو شنیدم؟
لب هام رو لیسیدم و مثلِ اون ، دست به سینه شدم:
"و شما...؟"پوزخندی به شوخی من زد و ابرویی بالا انداخت:
"آروم تر از چیزی هستی که شنیده بودم!"ابروهام بالا پرید و متقابلاً پوزخند زدم:
"چطور؟"شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو به دخترها و پسرهای رقصانِ روبهرومون داد:
"میگفتند از رقصیدن روی صحنه ی جنگ رقص لذت میبری و حرکاتت جادو میکنه! خب... من خیلی وقته کنار ایستادم و منتظرم برقصی... ولی از همون اول همینجا ایستادی و به بقیه نگاه میکنی!"گوشه ی لبم به لبخندِ کمی کش اومد و دوباره چشم به صحنه ی روبهروم دوختم. ترجیح میدادم زندگی خودم رو همچنان مخفی نگه دارم ، پس بحث رو به روش خودم منحرف کردم:
"تو هم پر حرف تر از چیزی هستی که فکر میکردم!"این بار با صدای بلند به حرفم خندید و باعث شد لبخند دندون نمایی زیر ماسک من به وجود بیاد. بازی رو دست گرفتم و سرم رو به سمتش چرخوندم:
"بگو ببینم...چی باعث شده جىهوپ ، مردی که کسی تا به حال صداش رو نشنیده ، اینطور سر صحبت رو باز کنه و بلبل زبونی کنه؟"خنده هاش به لبخندی زیر ماسک تبدیل شد و دوباره مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و بی درنگ گفت:
"تو!"چندبار پلک زدم و برای مطمئن شدن ، پرسیدم:
"ب-..ببخشید؟"این بار هم بدون لحظه ای مکث حرفش رو زد:
"ازت خوشم میاد!"ابروهام کمی گره خورد و چشم هام ریز شد:
"که...اینطور؟"لحظه ای طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم و مثل خودش ، به این بازی ادامه بدم:
"اونقدر خوشت میومده که باعث شده بالاخره بخوای از صدات رونمایی کنی؟"همونطور دست به سینه چرخید و رو به من ایستاد:
"اونقدر خوشم اومده میخوام همین الان..."
با حرکت سرش به ماشین اشاره کرد:
"توی همین ابوقراضه ، باهات عشق بازی کنم!"نگاهم بین ماشین و چشم های اون جابجا شد...!
عشق بازی؟! با کسی که اولین بار بود باهاش حرف میزدم و سه دقیقه از ملاقاتمون گذشته بود؟!
اون منحرف با خودش چی فکر کرده بود؟!
که من به خاطر شُهرتِ معرکه ش و لباس های شیک و صدای جذابش و لحنِ اغواگرش ، یک شبِ رو همینطور بدون آشنایی زیرش میخواب-...فقط...یک...شب...؟
دوباره صدایی توی سرم ، من رو به فکر فرو برد:
" اگه ایده ی احمقانه ت جواب بده و امشب ، آخرین باری باشه که میبینیش چی؟"من کاملا میدونستم که عملی شدن اون ایده ، احتمالش خیلی خیلی کم بود و اون اتفاق فقط در صورتی می افتاد که من شاید بدشانس ترین موجودِ تاریخ باشم!
CZYTASZ
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...