~ Mouchi & August-D

5.3K 1.3K 221
                                    

موچی و عاگوست-دی

حقیقتاً برام کمی خنده دار بود که اون دختر ، چطور فقط با پرسیدن یک سوال ، در کسری از ثانیه لبخند های دو پسرِ دیگه رو محو کرده بود!

چهره ی هر دو طوری بود که انگار روح هاشون از بدن هاشون خارج شده!

هر چند مین یونگی سریع تر از پارک جیمین ، کنترل رفتارش رو به دست گرفت و همونطور که دستش هنوز بین انگشت های دختر اسیر شده بود ، بهونه ی زیرکانه ی دیگه ای رو کرد:
"اوه خدای من... تقصیرِ منِ دست و پا چلفتی بود! اتفاقی به یکی از سِروِر های مشروب خوردم و تمام لباس هام رو به دست خودم نابود کردم! برادرتون مثل یک فرشته ی نجات به دادم رسید!"

لحنش کاملا واقعی و قانع کننده بود... و من نتونستم مهارت بازیگریش رو تو دلم تحسین نکنم!

هر چند از چشم های ریز شده و لحنِ کنایه دارِ پارک جنی ، به نظر میرسید چندان باور نکرده باشه:
"که اینطور...؟! خوشحالم که مشکلتون حل شد."

و بعد بالاخره دست پسر رو رها کرد. لبخندش دوباره رنگ شرم گرفت و رو به هر سه نفرمون گفت:
"متاسفانه باید تنهاتون بذارم و برای چک کردنِ دسر به آشپزخونه سر بزنم... از جشن لذت ببرید." 

اون دو با حرکت سر و من با تعظیم کوچیکی دختر رو بدرقه کردیم و به محض اینکه جمع مردونه شد ، یونگی دستش رو از جیبش در اورد و همینطور که دست دیگه ش رو میمالید ، به اعتراض نالید:
"اوفففف لعنتی... دستم لِه شد! خواهرت هم مثل خودت به اندازه ی بوفالو زور داره!"

بلافاصله دست به سینه شدم و بجای پسری که مخاطب این جمله بود ، جواب دادم:
"البته تو هم به اندازه ی روباه دروغگویی!"

مین یونگی نگاهی به من انداخت و دست از مالشِ دستِ درد گرفته ش برداشت:
"پس تو واقعا شاهدختی...مگه نه؟"

شک هام به یقین تبدیل شده بود...
اون پسر ، قطعا یک درجه هفتی بود.
قطعا توی جشن های شبانه شرکت میکرد.
و  قطعا من رو میشناخت!

اخم کوچیکی بین ابروهام اومد و سرم رو کج کردم:
"از کجا فهمیدی؟"

مین یونگی پوزخند زد ، دستش رو توی جیب شلوارش برگردوند و دوباره توی نقش با وقار و درجه دوـِش فرو رفت:
"موهات از سه کیلومتری چراغ میده....شاهدخت!"

نفسم رو با حرص بیرون دادم.
میخواست بازی کنه؟!
من هم حقیقتی رو از اون میدونستم که به ضررش تموم میشد!

هرچند که از خطاب کردن کسی با شماره ی درجه بیشتر از هر چیز متنفر بودم ، ولی برای دفاع از خودم ، با لحن تهدیدکننده ای گفتم:
"به نفع خودته اینطور صدا زدنم رو بس کنی... مین یونگی از درجه ی هفت!"

چشم هاش درشت شد و خواست چیزی بگه که پسرِ مو قهوه ای ، که بعد از رفتن خواهرش تمام حواسش به من بود ، به آرومی پرسید:
"ما رو نشناختی؟"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now