همه چیز قراره تغییر کنه....
~°~°~°~°~
"پس بهم بگو! بهم بگو به چی فکر میکنی... بگو چرا گریه میکنی... بهم بگو چیکار کردم که باعثش شدم؟!"
مسخره ست که چطور هر بار مجبور میشم ذره ذره درباره ی حقیقت بزرگی که پنهان میکنم، برای اون مرد حرف بزنم... ولی انگار حالا باز هم گیر افتادم.
اون حق داره که بدونه...
ولی نه تمامِ ماجرا رو!پس نفس عمیقی کشیدم تا اشک هام رو نگه دارم و بتونم کلمات رو کنار همدیگه بچینم:
"همه چیز... همه چیز برای من... همین الانش هم به اندازه ی کافی سخت هست! و تو... تو با این مهربونی هات فقط داری سختترش میکنی! و... و...."نگاهِ چشم های نگرانش مدام بین مردمک هام جابجا میشد و من، نمیتونستم توی اون چشم ها نگاه کنم و حقیقت رو به لب نیارم!
پس واقعیتی که توی سرم میگذشت رو گفتم:
"و من هر لحظه مطمئن تر میشم که تمام این چیزها واقعا از حد توانم خارجه و... من فقط میترسم که نتونم بیشتر از این ادامه بدم!"اون چند لحظه مکث کرد... و درحالی که اخم ابروهاش و گیجیِ صداش حتی بیشتر شده بود، چند تار موی مزاحم روی صورتم رو کنار زد و پرسید:
"تو همیشه طوری خسته و درمونده به نظر میرسی که انگار یک کوه رو جابجا کردی و من هیچوقت نمیفهمم که واقعا داری از کدوم سختی حرف میزنی؟!"با کلافگی چشم هام رو چرخوندم:
"من بهت گفته بودم که هیچوقت واقعا برای همسرِ تو بودن، فرمِ شرکت توی رقابت رو پر نکردم! با این وجود واقعا نمیدونی که بودن توی این فضا و ادای یک آدمِ سلطنتی رو در آوردن برای ده ها دوربین و فیلمبردار، چقدر طاقت فرساست؟!"اون پوزخند زد:
"البته که میدونم! محض رضای روحِ ایلیا! من تمام زندگیم رو اونطوری گذروندم! چطور ممکنه ندونم الان توی چه شرایطی هستی؟!"خب... باید اعتراف میکردم که حرفش منطقیه!
و اون بعد از چند بار پلک زدن، بهم نزدیک تر شد و با نوازش کردن شونه هام، ادامه داد:"چیزی که نمیفهمم اینه که من چطور با نزدیک بودن بهت و ابراز علاقه کردن هام، شرایط رو برات سخت تر میکنم؟! چون قصدم دقیقا برعکسِ اینه!"
لب هام بی اجازه حرفی که واقعا توی دلم بود رو بیان کردند:
"چون من نباید بهت وابسته بشم! همونطور که تو نباید با وابسته شدن به من، تنها فرصتی که برای انتخاب کردنِ همسر آینده ت داری رو از دست بدی! نمیبینی که چطور همه ی سرنخ ها دارند داد میزنند که ما مناسب همدیگه نیستیم؟!"اون ساکت موند...
انگار حالا اون هم داشت باور میکرد که تصوراتی که توی سرش درباره ی خودمون دو نفر داشت، واقعا هیچوقت قرار نبود به واقعیت تبدیل بشه.
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...