~ Park Jennie

5.1K 1.2K 231
                                    

پارک جنی

مهمون ها لحظه به لحظه کمتر میشدند و من هم ، اگه به خاطر صمیمیتِ جیمین و مهمون نوازیِ جنی نبود ، تا الان باید جشن رو ترک کرده بودم...

ولی هنوز اینجا بودم.
توی حیاطِ دلبازِ عمارتِ پارک ، کنار استخرِ بزرگ نشسته بودم و با چنگالم ، آخرین تکه از بُِرشِ کیکِ تولدِ توی بشقابم رو میخوردم...

نمیدونستم چند وقت بود که اونجا نشسته بودم...
تاریکیِ هوا و درخشش ستاره ها و بوی خوشِ گل های باغ ، بدنم رو به آرامش خاصی دعوت کرده بود. اونقدر آروم که گذر زمان رو نمیفهمیدم!

پارچه ی گرون قیمتِ دامنِ کسی ، باعث شد سرم رو بالا بیارم و به کسی که صندلیِ کنار من رو برای نشستن انتخاب کرده بود ، نگاه کنم; جنی...

در حالی که با یک دستش ، شیشه ی شامپاینِ طلایی رنگی رو همراه با دو جام نگه داشته بود ، لبخند کم رنگی زد و با چشم به صندلیِ فلزی ای که کنارم قرار داشت ، اشاره کرد:
"میتونم بهت ملحق بشم ، جونگکوک-شی؟"

لبخند بزرگ ولی بی جونی زدم و با سر تایید کردم:
"چرا که نه ، جنی-شی!"

با همون لبخند ، به آرومی کمی از دامنش رو توی یک مشت جمع کرد و نشست:
"آه خدای من... کی باورش میشه دقیقا یک ساعت قبل از این سکوت و این آرامشِ لذت بخش ، این خونه با آدم های رنگارنگ و موسیقی و همهمه ی صد ها مهمون پُر شده بود؟!"

سرم رو پایین انداختم و دسته ی کوچیکی از موهام از روی شونه م سر خورد و کنار صورتم افتاد:
"تا همین لحظه خیال میکردم از شلوغی و میهمانی استقبال میکنید!"

یکی از جام ها رو با شامپاین پُر کرد و لبخند زد:
"اوه شما درست فکر کردید! من عاشقِ هماهنگ کردنِ جشن و شب زنده داری ام! ولی این دلیل نمیشه که بعدش خسته نشم..."

جام رو جلوی من گرفت و به نرمی پرسید:
"شما اینطور فکر نمیکنید؟"

جام رو از دستش گرفتم و با حرکتِ کوچیکِ سرم ، از مهمان نوازیش تشکر کردم:
"حق با شماست. من هم قبلا مثل شما از جشن ها لذت میبردم...هرچند این اواخر سکوت و خلوت شب رو به جنب و جوش و سر و صدای شب ترجیح میدم..."

جامِ پُر شده ی خودش رو بین انگشت های باریکش گرفت و پوزخندِ شرمگینی زد:
"و من با تمامِ بی فکری اومدم کنارت نشستم و خلوت شبانگاهیت رو به هم زدم...!"

سریع ظرف کیک رو روی پاهام گذاشتم و دستِ آزاد شده م رو توی هوا تکون دادم:
"نه نه! اصلا اینطور نیست! اتفاقا خوشحال شدم که من رو از تنهایی با مغزم نجات دادی!"

نگاهش رو از چشم های هول شده و شرمنده م گرفت و جرعه ای از جامش نوشید:
"پس تو هم از تنها شدن با مغزت نفرت داری! انگار در این مورد تفاهم داریم!"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now