~ Big Boobies

6.2K 1.4K 584
                                    

سینه های بزرگ!


چشم های باریک شده و نگاه شیطنت آمیزش رو به مردمک های لرزون از عصبانیتِ من دوخت و با صدایی که از همیشه آروم تر بود پرسید:
"فکر میکردی من فقط از زن هایی که سینه های بزرگی دارند خوشم میاد؟"

چشم هام توی یک ثانیه به درشت ترین حالت رسید و با زدن ضربه ی نه چندان آرومی روی سینه ش با کتابِ توی دستم ، قدمی عقب کشیدم و اون رو هم کمی به عقب تر پرت کردم:
"به حق شمشیرِ ایلیا! این چه حرفیه؟!"

دوباره زیر لب خندید و شونه بالا انداخت:
"اخه نیازی نبود از اونها استفاده کنی! من با سینه ی تخت خانم ها مشکلی ندارم..."

چشم هام رو با حرص بستم و با همون دستی که پَدهای اسفنجی رو مُشت کرده بودم ، انگشت اشاره م رو به سختی باز کردم و به نشانه ی تهدید جلوی صورت خندونش نگه داشتم:
"بهتره این بحث رو همینجا تموم کنی شاهزاده!"

و اون دو دستش رو به حالت تسلیم بالا نگه داشت:
"باشه باشه... آتش بس!"

دستم رو پایین اوردم و پشت بهش چرخیدم تا اون کتابخونه ی لعنت شده رو ترک کنم ، که همون لحظه دوباره صدای کمش رو از پشت سر شنیدم:
"فقط میخواستم بدونی که من سینه های کوچیک رو هم دوست دارم."

برای لحظه ای کنترل از دستم خارج شد....
میدونستم قراره کاری بکنم که بعدا پشیمون بشم....
ولی دیر شده بود.

به سمتش چرخیدم و بدون مکث پد های توی دستم رو محکم توی صورتش پرت کردم!

و صدام دوباره کمی بالا رفت:
"این رو به اون دخترهایی بگو که امروز صبح با لباس های لُختی و یقه های بازشون سعی داشتند دنیا رو توی چاکِ سینه هاشون غرق کنند!"

پَد های نرم اسفنجی بعضی توی صورتش و بعضی دیگه توی سینه ش فرود اومدند و زمین ریختند!
و اون در حالی که چشم های غافلگیر شده ش رو باز میکرد ، لب هاش دوباره به خنده کش اومد:
"اوه جونگکوک! پس قضیه اینه؟ تو به سینه های بزرگ اونها حسودی میکردی؟"

چشم هام رو با حرص از حماقت اون مرد احمق چرخوندم!
اون شاهزاده ی از همه جا بی خبر ، حتی نمیدونست من یک مرد بودم و خودم هم ممکن بود با دیدن اون سینه ها لذت ببرم!

بی هیچ حرف دیگه ای به سمت در بزرگ کتابخونه و راه پله ی سنگی راه افتادم و کفش هام و پَدها رو همونجا رها کردم...

لعنت بهش!
من واقعا بی نهایت عصبانی تر و بی اعصاب تر از چیزی بودم که بخوام برگردم و برشون دارم!

چندین قدم به سمت در رفتم که صدای معترض اون رو از فاصله ی نه چندان زیادی از خودم شنیدم:
"هِی! .... هِی جونگکوک؟! جونگکوک کجا میری؟!"

بی توجه به اون ، قدم هام رو به سمت در ادامه دادم که اون دوباره صدام زد:
"هِی ببین... بی خیال!...هِی! تو نمیتونی من رو با این چیز ها تنها بگذاری! این ممکنه خدمه ی قصر رو دچار سوءتفاهم بک-... اصلا میشنوی چی میگم؟!"

the Princess :::... ✔ Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon