~ Not his toy!

5.1K 1.4K 421
                                    

عروسکِ اون نیستم!

عجله م برای برگشتن به اتاقم، برای هر بیننده ای خنده دار و حتی گمراه کننده بود!

مطمئن بودم مرد ها و زن های خدمتکاری که حین مرتب کردنِ وسایل و پاک کردن آخرین اثراتِ حمله از فضای قصر بودند، با دیدنِ من که اونطور به سمتِ اتاقم پا تند کردم و به خاطرِ دویدنِ زیاد نفس نفس میزنم، یک لبخندِ بزرگی میزدند و پیشِ خودشون میگفتند که:
"اوه... اون دخترکِ منتخب چون امروز عصر با شاهزاده قرار داره، اینطور آشفته و مضطربه!"

اما اینطور نبود...
من فقط باید هر چی زودتر به اتاقم برمیگشتم تا شاهزاده ای که من رو اون تو حبس کرده بود، متوجهِ فرار کردنم نشه!

اون گفته بود که برای حرف زدن با من برمیگرده... و من باید قبل از اون به اتاقِ لعنتیم برگردم و هم من و هم لوک، نگهبانی که مسئولِ نگهداریِ من توی اون اتاق بود ولی حالا به خاطرِ من از دستورِ شاهزاده  سرپیچی کرده بود، باید هر دو طوری وانمود میکردیم که انگار من تمام این مدت اون تو بودم!

اون هیچوقت نباید میفهمید که من از اتاقم بیرون اومدم! چه برسه به اینکه به ملاقاتِ نگهبان ها و خدمتکارهای قصر رفتم و براشون از آشپزخونه ی سلطنتی، کلوچه و دم کرده ی گل برده بودم!

پله هایی که بالا و پایین رفتن ازشون هربار حسابی برام وقت میبرد، این بار به طرز جادویی ای توی چند ثانیه طی شدند و با رسیدن به جلوی درِ اتاقم و دیدنِ لوک، که هنوز جلوی درِ اتاقی نگهبانی میداد که خالی بود، بلافاصله با خیال راحت نفس کشیدم!

و حالا نوبت لوک بود که از چهره ی به ظاهر جدی و قالبِ نگهبانیِ خودش خارج بشه و با چشم های نگران به سمتم بیاد تا من رو به داخل اتاق راهنمایی کنه:
"زود باشید... تا الانش هم زیادی ریسک کردیم!"

به دستورِ اون، توی اتاق برگشتم و درست لحظه ای که خودم رو با بی حالی روی تخت پرت کردم، صدای بسته شدنِ در رو پشت سرم شنیدم که میگفت لوک حالا با خیال راحت در رو بسته و دوباره داره نگهبانی میده!

آه خدایا... حسابی به هم ریخته م! حتی میتونم حس کنم که لباس هام کمی بوی ضد عفونی کننده و الکلِ درمانگاهِ سلطنتی رو به خودش گرفته.

از طرفی هنوز میتونستم خیسی کمی خون رو روی گوشه ای از شلوارم حس کنم... یادمه اون لکه زمانی روی شلوارم نشست که یکی از نگهبان های زخمی کمی به خاطرِ مسکن هاش گیج میزد و تقریبا نزدیک بود بیوفته! به همین خاطر شلوارِ من رو چسبید و وقتی متوجه شد که باعث شده لباسم خونی بشه، تقریبا رنگ از چهره ش پرید!

اما این خنده های بلندِ من به سقوطِ نصفه نیمه ی اون نگهبانِ بیچاره بود که روح رو به وجودش برگردوند و همون لحظه از ترس سکته نکرد!

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now