اولین مصاحبه
انگار زمانِ زیادی رو با مردِ مو طلایی توی اون راهروی پر از پنجره گذرونده بودم...
چرا که بیشتر دخترهای منتخب مصاحبه هاشون رو انجام داده بودند و حالا نوبت من بود.خانمی که یک سمتِ موهاش رو تراشیده و خودش رو ستیل معرفی کرده بود ، دستم رو گرفت و با شوق و ذوقی که از اولین مصاحبه ش تا الان ذره ای ازش کم نشده بود ، من رو روی صندلیِ ساده ای جلوی لنز دوربین نشوند و بعد از اینکه خودش جایی پشتِ دوربین نشست ، تخته شاسی ای که انگار عضوی از بدنش بود رو روی پاهاش گذاشت و با لبخندِ بزرگی گفت:
"فکر کن دوربین اینجا نیست. فقط به من نگاه کن. لبخند بزن و حسابی جلوی لنز دلبری کن! چرا شک نکن همه اینجا به رای مردم نیاز دارند!"من حتی فرصتی برای عکس العمل دادن بهش پیدا نکرده بودم که بلافاصله با اشاره ی اون ، مردی که پشت دوربین ایستاده بود دکمه ای رو زد و چراغ قرمز رنگِ اون لنزِ بزرگ ، روشن شد!
و در لحظه خانم ستیل بعد از چک کردنِ اسمِ من از توی لیست زیرِ دستش ، با لحنِ ذوق زده ای گفت:
"پس تو جئون جونگکوکی! هوم؟ تنها درجه پنج بینِ دخترانِ منتخب!"ابروهام با گیجی گرهِ کوچیکی خورد و پرسیدم:
"ببخشید؟""اوه عزیزم... گویا خبر نداری... اما تنها دختری که از درجه ی پنج برای رقابتِ انتخاب ، انتخاب شده ، تویی بانوی جوان!"
ابروهام بالا پرید و چند بار پلک زدم:
"اوه... که اینطور؟ چه..... سعادتی!"و این حقیقت از تک تک کلمه هام مشخص بود که این رو یک سعادت نمیدونم.
هرچند انگار اون زن متوجهش نشده بود:
"البته عزیزم! از انتخاب شدن چه حسی داری؟""خب... امیدوارم که... بتونم طی این مسیر... کمکی باشم برای کشور و خانواده ی سلطنتی."
و چشم های اون طوری درشت شد که انگار این عجیب ترین جوابی بوده که شنیده:
"زیرک و متواضع! ازت خوشم اومد!"من لبخند کمرنگ و بی جونی زدم... و اون سوال بعدیش رو پرسید:
"درباره ی مسیری که در پیش داری چه فکری میکنی؟"جالب بود که چطور کلماتی که به زبون می آوردم ، بیانگرِ واقعیتِ افکارم بود... اما معنی ای کاملا برعکسِ اونها رو میداد:
"خب... تا الان که همه چیز واقعا شبیه به یک خواب بوده!" آره... یک کابوس. "اما نمیخوام به آینده فکر کنم یا اون رو پیش بینی کنم. ترجیح میدم گذرِ این روند رو به دست بقیه بسپارم!" چون هر بار پایانش با مرگِ یا زندانی شدنِ خودم ختم میشه.و اون زن بارِ دیگه به شوق اومد:
"به حقِ ایلیای بزرگ! حرف هات فکر شده و کاملا خاصِ خودته عزیزم!"باز هم در جواب ، یک لبخندِ کوچیک و بی جون به عنوان تشکر بهش تحویل دادم... و اون بعد از انداختنِ نگاه کوچیکی به کاغذ های زیرِ دستش ، عینکِ بزرگ و گرد روی بینیش رو کمی جابجا کرد و سوال بعدیش رو پرسید:
"آخرِ این رقابت رو چطور پیش بینی میکنی؟"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...