~ You lied.

5.4K 1.4K 1.1K
                                    

تو دروغ گفتی.


لحظه ی بعد، دستِ شاهزاده ی ایلیا توی دستِ من بود و پاهای من عجول تر از همیشه به سمت درِ خروجیِ خوابگاهِ منتخبین میدویدند تا بیشتر از این برای دورهمیِ برپا شده توی ساحلِ محافظت شده ی سلطنتی، دیر نکنند!

فکر میکردم راهِ پیدا شدنِ ترس و هول بودنم به چهره و زبانِ بدنم رو به خوبی بسته بودم... ولی صدای دردمندِ مردی که تقریبا به دنبالم کشیده میشد میگفت که دستم داشت اون اضطراب رو سرِ انگشت های کشیده و بی گناهِ اون خالی میکرد:

"آ-آی... جونگکوک! جونگکوک، دستم! دستم!"

حصارِ سخت و بیرحمِ انگشت هام بلافاصله باز شدند و اون با خلاص شدنِ دستِ بیچاره ش، ریه هاش رو با سر و صدا از هوا پر و خالی کرد!

ابروهام با ناچاری بالا رفتند و لب باز کردم:
"من متاسفم! چیزی ـت شد؟"

اما اون فقط با حیرت زیر لب خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد:
"نه... ولی واقعا زورِت زیاده دختر جون!"

با فرو کشیدنِ نگرانیم، که به نظر بی دلیل میومده، چشم هام رو براش ریز کردم...
ولی الان جای بحثِ اضافی نبود و من و اون مرد، هر دو میدونستیم که ما همینجوریش هم صحبت های معمولی مون به مکالمه های طولانی و حتی بحث و جدل های کوتاه ختم میشد!

پس بی خیالش شدم و بار دیگه با گرفتنِ دستش، اون رو پشت سر خودم به سمت در خروجی کشیدم... اما درست لحظه ای که فکر کردم با خارج شدن از اون سالن، قراره هر دو به ساحل برگردیم و همه چیز کمی آروم بگیره، با باز شدنِ در خوابگاه و قدم بیرون گذاشتنِ ما، چهره ی بُهت زده ی نگهبانی رو دیدم که تمامِ این مدت، منتظرم بود تا من رو تا ساحل سلطنتی همراهی کنه...

لعنت!
لعنت! لعنت! لعنت!
چطور فراموشش کرده بودم؟!

منِ احمق درست زمانی که با پیدا شدنِ سر و کله ی جیهوپ، همه چیز از قبل شلوغ تر و ریسک پذیر تر شده بود، از همیشه گیج تر و حواس پرت تر شده بودم و این یک فاجعه بود!

و نگاهِ بُهت زده و صورتِ سرخ شده ی نگهبانِ مقابلم درحالی که چشم هاش بینِ من و شاهزاده ی کشورش جابجا میشد، میگفت که این فاجعه از چیزی که فکرش رو میکردم هم بزرگ تره!

انگار شوکِ اون لحظه مثلِ یک تلنگر به حافظه م بود تا حتی اسمِ اون نگهبان رو هم به خاطر بیارم... استفان. مردی که چند روزِ پیش با تعریف کردنِ خاطره های خنده دارش، روزم رو از چیزی که بود بهتر و دلم رو آروم تر کرد... ولی حالا با دیدنِ صحنه ای که به هیچ وجه نمیخواستم کسی ببینه و فکرِ اشتباهی به سرش بیوفته، نگرانیِ مزخرفِ جدیدی روی تمامِ نگرانی های قبلیم آورد.

حالا ما سه نفر توی یک سکوتِ مزخرف و پوچ، خشک شده بودیم و من چاره ای ندیدم جز اینکه سرم رو برگردونم و با چشم هام از مردِ پشت سرم کمک بخوام...

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now