اونها رو به بهشت ببر!
ریه هام رو برای شروع پر و خالی کردم و به چند ثانیه سکوت اجازه دادم تا مقدمه ی حرف هام رو پُر کنند...
و در آخر بدون گرفتنِ نگاهم از آسمونِ شب و ستاره های چشمک-زنش، بالاخره زمزمه وار ولی جدی تر از قبل، لب باز کردم:
"همونطور که خودت هم گفتی، توی این وضعیت با وجودِ رقابت انتخاب توی قصر، شورش ها هزار برابر بیشتر از قبل خطرناک ـَند. و البته که خودت هم احتمال دادی اون افراد قراره عمداً بیشتر از قبل توی این زمان مزاحمت ایجاد کنند..."اون با حرکت کوچیکِ سرش تایید کرد و من کمی مطمئن تر از قبل پیشنهادم رو دادم:
"فکر میکنم بهتره توی اولین فرصت، تمام دختر ها رو از قصر ببری."و اون در جواب با اخمِ گیج و نسبتا پُر رنگی بین ابروهاش، پرسید:
"ببرم؟! منظورت چیه؟!""ببین... توی این وضعیت، قصر هیچوقت مثلِ قبل امن نیست! و همونطور که خودت گفتی، اگه یک روز اونها واقعا زخمی شدنِ نگهبان ها و اسیر شدنِ خدمتکارها رو ببینند، ممکنه بترسند و از رقابت به کُلی انصراف بدند!"
"اونها چندان هم که فکر میکنی درباره ی شورش ها بیخبر نیستند... امروز من همه شون رو توی یکی از سالن های امن مثلِ سالن بانوانِ منتخب نگه داشتم و در آخر، بعد از عقب نشینیِ شورشی ها و جمع و جور شدنِ قصر، به دیدنشون رفتم و وضعیت رو براشون توضیح دادم! هیچکدوم به نظر اونقدر ترسیده یا ناراضی نبودند که قصد کنند انصراف بدند!"
یک ابروم رو بالا فرستادم و با چرخوندنِ سرم به طرفش و باریک کردنِ چشم هام، جواب دادم:
"اونها تمام مدت توی یک اتاقِ ضد صدا و امن حبس بودند... هیچکدوم چیزهایی که من دیدم رو ندیدند."و کلماتِ اون در جواب برای لحظه ای رنگِ کمی از خواهش گرفت:
"تو که قرار نیست به بقیه ی منتخبین درباره ی چیزهایی که دیدی، حرفی بزنی... مگه نه؟"و من با پوزخند زدن، چشم هام رو چرخوندم و مطمئن تر از همیشه جوابش رو دادم:
"نگران نباش... هیچکدوم از اون دخترها علاقه ای به هم کلام شدن با من ندارند."بارِ دیگه گره کمرنگی ابروهاش رو درگیر کرد:
"چطور ممکنه؟ تو همصحبتِ محشری هستی!"دردِ کمِ پوستِ سرم به خاطرِ بسته بودنِ موهام توی کِش، شبیه به ناله ی اعتراضِ تارهای مظلوم و بیچاره ی موج دار شده ی موهام بود... انگار که اونها به راحت بودنِ بدنِ لَم داده م حسودی کرده بودند و متقابلا درخواستِ آزادی و رهایی از اون کِشِ سر رو داشتند...
پس دست آزادم رو به پشت سرم رسوندم و حینِ جواب دادن، مشغولِ باز کردنِ کِش سر شدم:
"این نظرِ توـه و من بابتش متشکرم... هر چند انگار بقیه چندان باهاش موافق نیستند و ترجیح میدند من هر چه زودتر به دستورِ تو حذف بشم!"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...