(پوسترِ شاهدخت دیگه ایندفعه ناموسا قراره عوض بشه... خیلی خیلی خواهش میکنم بعدش فیکشن رو گم نکنید *اشک ♥)
~°~°~°~
بالای پله های مارپیچ
نمیدونستم چرا...
ولی قدم زدن توی فضای داخلی قصر به اندازه ی راه رفتن توی فضای سبز باغ برام جذاب نبود.نه...قصر هیچ مشکلی نداشت!
اون واقعا چشمگیر و با شکوه بود!
ولی من هنوز هم چمن های سبز رو به سرامیک های کرم رنگ و سنگ های مرمر ترجیح میدادم.به سمت راهروی جدیدی راه افتادم...
و تمام حواسم بود که مسیر برگشتن به سالن اصلی رو کاملا به خاطر بسپارم!
چون گم شدن توی اون هزارتوی مجلل ، مزخرف ترین اتفاقی بود که میتونست برام بیوفته...
و من این رو نمیخواستم.انتهای راهرو به پله ها مارپیچی رسید که به کمک پنجره های بزرگ و عظیم روشن شده بود...
ستون عظیمی از جنس سنگ سفیدی در مرکز اون پله ها قرار داشت و راه پله به دور اون پیچیده و بالا رفته بود.دست هام زودتر از مغزم عمل کردند و سریع دامن رو کمی توی مشت هام جمع کردند و اون رو از جلوی پاهام بالاتر نگه داشتند.
انگار بدنم خیلی زودتر و راحت تر از خودم به زن بودن عادت کرده بود!
چند پله رو بالا رفتم که لغزش کوچیکِ پای چپم توی اون کفش های پاشنه بلند ، متوقفم کرد!
و من بلافاصله راست ایستادم و یک دستم رو به نرده و دست دیگه م رو به ستون سنگی گرفتم و تعادلم رو حفظ کردم!
خیلی خب... شاید اونقدر ها هم که فکر میکردم بدنم خودش رو با زن بودن وفق نداده بود!
آه کلافه ای کشیدم و بدون لحظه ای مکث ، همونطور که سازنده ی اون کفش ها رو زیر لب لعنت میکردم ، کفش های پاشنه بلندِ کوفتی رو از پاهام در اوردم و هر دو رو توی یک دست گرفتم:
"کدوم احمقی با خودش فکر کرده اگه خانم ها روی این ارتفاع راه برند ، جذاب ترند؟!"با دست آزادم ، دوباره جلوی دامن رو مشت کردم و بالا گرفتم... و این بار با خیال راحت و لبخند کم رنگی از روی رضایت ، پله ها رو سریع تر بالا رفتم.
اون راه پله توی طبقه ی بالاتر، دقیقا جلوی یک درِ چوبیِ بزرگ که کاملا باز بود، تموم شد.
باز بودن در یعنی هر کس میتونه بره اونجا....
مگه نه؟!قدمی به داخل برداشتم که چشمم به قفسه های بلند و طویلِ کتاب و پنجره های عریض و یک دستی افتاد که اون فضا رو بی هیچ چراغی کاملا روشن و چشم گیر کرده بود!
مبل های بدون پُشتی ای که میشد روی اونها به راحتی دراز کشید و کاناپه های بزرگی که حتی با چشم هم میشد تشخیص داد چقدر نرم و راحتند ، جاهای مختلف گذاشته شده بودند.
بعضی کنار پنجره ها...
بعضی چسبیده قفسه ها...
بعضی با فاصله از قفسه ها دورِ یک یا چند میز کوچیکِ کلاسیک...
BINABASA MO ANG
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...