این به اون دَر!
روی کفِ سرامیک شده ی اون راهرو ، که بعد از هر چند قدم ، چند پله به بالا میرفت و یک سمتش پنجره های بی شمارِ بزرگ و فرانوسوی ای به باغِ قصر داشت و باعث میشد فضای اون راهرو طی روز بدونِ هیچ چراغی و تنها به کمک نور خورشید به راحتی روشن باشه ، قدم برمیداشتم...
انگار این ارتفاع گرفتن و دور تر شدنم از سطح زمین واقعا کارساز بود و آروم ترم میکرد.
حالا فقط صدای کوبیده شدنِ پاشنه ها کفشِ من بود که به گوشم میرسید...اما من امروز به اندازه ی کافی صدای تق تقِ کفش های پاشنه بلندِ سی و چهار دختر رو به اندازه ی کافی شنیده بودم!
علاوه بر اون ، این کفش های لعنتی نمیگذاشت اونطور که دوست دارم پاهام رو حین راه رفتن به زمین بکوبم و خشمم رو از زمین و زمان سرِ سرامیک ها خالی کنم!
پس ایستادم و سعی کردم با خم شدن ، اون لعنتی ها رو از پاهام در بیارم... اما اون دامنِ بلندِ چند لایه زیادی مزاحم بود!
با حرص نفسم رو فوت کردم و با دیدن تنها جایی که میشد روش نشست ، یعنی لبه های سنگیِ پنجره ها ، خودم رو روی یکی از اون ها بالا کشیدم و به راحتی روی اون سنگ نشستم.
با خیالی که حالا راحت تر شده بود ، لایه های پارچه و حریرِ دامن رو درست تا بالای رون هام بالا کشیدم و مشغولِ باز کردنِ بند های اون کفش ها که دور مچ پاهام سفت شده بود ، شدم...
یکی از کفش ها بالاخره باز شد و روی زمین افتاد... و من مشغولِ دیگری بودم که اول صدای حبس شدنِ نفس و لحظه ی بعد ، صدای بَمِ آشنایی توجهم رو جلب کرد:
"به حقِ خاکِ ایلیا!"سرم رو بالا آوردم و با هیکل مردونه ای مواجه شدم که پشت به من چرخیده بود و در حالی که کُتِ خاکستری ای سِت با شلوارش توی یک دست داشت و پیراهنِ مردونه ی تمیزی به سفیدیِ برف تنش بود ، با ساقِ دستِ دیگرش چشم هاش رو پوشونده بود! چرا که یک بطریِ آبِ نیمه نوشیده شده ای توی دست داشت.
صبر کن ببینم...
من اون موهای طلایی رو قبلا دیدم!
اون همون مردِ دیشبه!
مطمئنم!عکس العملش با دیدنِ من و فریادی که زده بود ،برام عجیب بود...
ولی وقتی برای لحظه ای حواسم به خودم برگشت و متوجه پاهای تمام شِیو شده و برهنه م که حالا با سخاوت و حماقت اونها رو به نمایش گذاشته بودم شدم ، بی خیالِ لنگه ی دیگه ی کفشم شدم و بلافاصله دامن رو روی پاهام برگردوندم!زبونم برای لحظه ای لکنت گرفت:
"ا-اوه...ش-شما...اینجا..."و اون بدون اینکه به سمتِ من برگرده ، تقریبا کلماتش رو داد زد:
"این سؤالیه که من باید از شما بپرسم! اینجا چیکار میکنید بانو؟ چرا هیچ نگهبانی همراهتون نیست؟! نباید الان مشغول مصاحبه باشید؟!"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...