یک درصد ملکه
بدنم خسته بود...
سرم درد میکرد...
چشم هام میسوخت...
ولی پاهام هنوز مطیعانه به سمت قصر میرفتند.دروازه های سفید و طلایی قصر آروم آروم از پشت خونه های ویلاییِ بزرگ و ساختمون های منطقه ی پولدار ها بیرون میومد و بیشتر توی معرض دید قرار میگرفت.
پشت دست هام رو روی پلک های خیسم کشیدم و زمزمه کنان به خودم یادآوری کردم:
"خودت رو جمع و جور کن جونگکوک... هیچکس حوصله نداره یک دخترِ نق نقو که برای دوری از خانواده ش آبغوره گرفته رو تحمل کنه!"ولی صدایی از توی سرم فریاد زد و جوابم رو داد:
من دختر نیستم!مقابل وجودِ خودم شرمنده شدم و سعی کردم با سکوت کردن توی ادامه ی مسیر ، بیشتر از این مَردِ درونم رو شکنجه نکنم...
اشکهام متوقف شده بود و حالا ناراحتیِ کفش های پاشنه دارِ جیسونگ رو بیشتر حس میکردم!
خدا رو شکر که اون پاشنه های لعنتی فقط دو سانتی متر بودند... چون اگه بیشتر از این میبود ، قطعا بعد از برداشتنِ قدمِ سوم یا چهارم ، با مغز روی آسفالت ها سقوط میکردم!شلوارِ پاچه گشادِ تیره رنگِ جیسونگ کاملا برای قد و قواره م مناسب بود و لباسِ آستین بلندِ سفید رنگ و ساده ، که خوشبختانه کمی به تنم گشاد بود و تخت بودنِ سینه ی مردونه م رو پنهان میکرد ، با موهای بلند و قهوه ای رنگم هماهنگ شده بودند و کاملا من رو شبیه به یک دخترِ معمولیِ درجه پنجی نشون میدادند.
وسایلی که همراه خودم از خونه برداشته بودم و از پنجره به بیرون فرار کرده بودم ، توی یک کیفِ دوشیِ کوچیک و قهوه ای رنگ جا میشد.
نفس عمیقی کشیدم و برای بارِ دیگه به خودم یادآوری کردم که نیاز نیست اینقدر بدبین باشم!
دقیقا هم زمان با تاریک شدنِ هوا ، من هم جلوی دروازه های بزرگ با شکوه قصر رسیدم...
و برخلاف روزهای دیگه ، دروازه ها کاملا باز بودند و تعداد بسیار زیادی زن و مردِ پیر و جوون ، با فُرم های کت-شلواری یا کت-دامنیِ یکدست و مرتب ، به انتظار سی و پنج دخترِ منتخب ایستاده بودند.سی و پنج دختری که من جای یکیشون رو به ناحق گرفته بودم! چی میشد اگه همون یک دختری که من به جای اون اینجا بودم ، میتونست بهترین ملکه برای کشور و بهترین همسر برای شاهزاده باشه؟
اگه اینطور بود... من هیچوقت خودم رو برای کاری که کرده بودم نمیبخشیدم!
یکی از خانم ها با دیدنِ من ، از صف خارج شد و با قدم های منظم و حساب شده به سمتم اومد:
"برای رقابتِ انتخاب اینجایی دخترم؟"دخترم...
دخترم؟!
دخترم.آره. من الان یک دخترم.
بدون حرف زدن ، نامه ی دعوتِ سلطنتی رو از جیبم بیرون کشیدم و رو به زن گرفتم. حقیقتاً میترسیدم که مبادا همین اولِ راهی ، صدام من رو لو بده!
ESTÁS LEYENDO
the Princess :::... ✔
Fanfic༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...