~ a Man

5.2K 1.3K 369
                                    

یک مَرد

چند روز بعد ، خورشید مثل هر روزِ بهاریِ دیگه میتابید... کاملا معمولی و تکراری...
ولی برای من ، امروز با هر روزی فرق میکرد!

امروز فُرم هایی که توسط مقامات سلطنتی و شاید حتی خودِ خانواده ی سلطنتی انتخاب شده بود ، جواب داده میشد و بقیه بی جواب میموندند...

و من دعا میکردم پُستچی ، امروز هم مثل روز های دیگه ، بدون توقف از جلوی خونه مون رد بشه و هیچ نامه ی سلطنتی ای که نشون از قبول شدنِ فُرمِ من داشته باشه ، توی صندوقِ پستِ زنگ زده ی جلوی خونه نندازه!

شاید هم میخواستم بندازه؟!

اصلا اگه نمیخواستم ، چرا از همون اول اون فُرم رو پُر کرده بودم؟!

مگه نمیخواستم برم و تا جایی که میتونستم در جلدِ یک دختر توی قصر زندگی کنم تا هزینه ای که برای خانواده های منتخبین میفرستادند ، شاملِ خانواده ی من هم بشه؟

چرا به بعدش فکر نکرده بودم؟!
به وقتی که خانواده ی سلطنتی از پسرِ بودنِ من باخبر میشدند و من رو مجازات میکردند!

اون جمله دوباره توی ذهنم تکرار شد:
کمترین مجازات برای به سُخره گرفتنِ حکم درباری و سر کار گذاشتن خانواده ی سلطنتی ، حبس ابده!

یعنی ممکن بود بقیه ی عمرم رو پشت میله های یک سیاهچالِ عمیق ، بین خلافکارها و قاتلین بگذرونم؟!

اگه اینطور میبود ، من اعدام رو ترجیح میدادم!

سعی کردم تصورش کنم;
احتمالا قبل از اجرای حکم ، همه ی موهایی که به زحمت بلند کرده بودم رو از ته میتراشیدند.
گردنِ خم شده ی من...
بین چوب های تیره رنگِ گیوتین...
دشنامِ مردمی که دورِ میدونِ اعدام جمع شدند...
خانواده م که جایی توی جمعیت زجه میزنند...
طی یک ثانیه ، تیغه بی خبر سقوط میکنه!
و بعد...هیچ.

صدای نرم و مهربون مادرم ، من رو به خودم اورد:
"پسرم؟ گوش میکنی؟"

سرم رو بالا اوردم و چند بار پلک زدم:
"ب-بله؟"

لبخند گرمی زد و موهام رو ، که مثل اکثر روزها آزادانه رها کرده بودم ، به آرومی نوازش کرد:
"به چی فکر میکردی عزیزِ دلم؟"

متقابلاً لبخند شرمگینی زدم...چی میتونستم بگم؟
مطلقا نمیتونم با همین لبخندِ احمقانه ، به چشم هاش زل بزنم و بگم به اعدام خودم فکر میکردم!

پس فقط دستِ نوازشگر و کمی چروکیده ش رو توی دستم گرفتم و به آرومی بوسیدم:
"هیچی. شما چیزی گفتید؟ متوجه نشدم."

دستم رو توی دستش فشرد و جواب داد:
"میگم چرا اینقدر به بیرونِ پنجره نگاه میکنی؟"

چند بار پلک زدم...
یک سوالِ دیگه که جوابی براش نداشتم!
شونه بالا انداختم و دوباره دروغ گفتم:
"هیچی!"

the Princess :::... ✔ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora