زادروزِ دوقلوهای پارک
جشن شروع شده بود و مهمون ها لحظه به لحظه بیشتر میشدند...
تمام تلاش خودم رو میکردم تا به لباس های زیبا و چشم گیری که تن زن ها و مردهای مهمون بود ، بیش از حد زل نزنم! و تقریبا موفق بودم.حدوداً نیم ساعت میشد که اتاق جیمین رو ترک کرده بودم و اون دو نفر رو تنها گذاشته بودم.
اول جیمین قصد داشت همراهم اتاق رو ترک کنه و من رو توی جشن همراهی کنه ، ولی یونگی به طرز عجیبی اون رو نگه داشته بود و با لبخندِ گول زننده و مرموزی رو به من گفته بود:
"تو زودتر از ما برو جونگکوک! من و جیمین بعد از اینکه من دسرم رو بخورم ، میایم پیشِت."و صد البته من مخالفتی نداشتم...
هرچند که رفتارش کمی عجیب به نظر میرسید!
ولی خب اون رفتار عجیب ، از یک درجه هفتی که جرئت میکرد خودش رو جای یک درجه دویی جا بزنه ، بعید نبود...! مگه نه؟!کنار میزِ شکلات ها ایستاده بودم و چشم هام رو با حسرت روی اونها میچرخوندم.
نمیخواستم چیزِ شیرین یا تُرشی قبل اجرا بخورم.درست بود که خانواده ی پارک مثل یک دوست با من رفتار کرده بودند ، ولی من هنوز هم فراموش نکردم که برای کار به اینجا اومده بودم!
و من نمیخواستم با بی احتیاطی و خراب کردنِ صدام قبلِ اجرا ، مشتری هام رو نا امید کنم.
آره... من روحیه ی کاریِ قوی ای دارم.
دخترِ صاحب تولد ، جنی ، کنارم ایستاد و موهای لخت و تیره رنگش رو از روی شونه ش کنار زد:
"آه خدای من... دست تنهایی خیلی سخته!"به سمتش چرخیدم که سریع گفت:
"جونگکوک شی! برادرم جیمین رو ندیدید؟"به آرومی شونه بالا انداختم و لبخند گیجی زدم:
"فکر میکنم هنوز توی اتاقشون هستند..."چشم هاش رو با کلافگی بست و آه کشید:
"اون لعنتی قرار بود توی خوشامدگویی به مهمون ها به من کمک کنه..."دستش به سمت شکلات های کاراملی رفت که سریع پیشنهادم رو محترمانه به زبون اوردم:
"اگه نظر بنده رو بخواید ، پیشنهاد میکنم که توی این موقعیت به جای شکلات کاراملی ، شکلات نعنایی بخورید!"چند بار پلک زد و شکلات رو توی ظرف برگردوند:
"چطور؟"ظرف شکلات های نعنایی رو برداشتم و با لبخند جلوش نگه داشتم:
"بزرگ شدن با دو تا خواهر ، باعث شده من درباره ی روحیه ی ظریف خانم ها زیاد بدونم! و توی این شرایطِ استرس زا ، سرمای ماهیتِ شکلات نعنایی به آروم شدنِ شما کمک میکنه."لبخند بزرگ و قدردانی زد و یک شکلات نعنایی از ظرفی که مقابلش گرفته بودم ، برداشت:
"نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که کسی مثل شما رو به جشن دعوت کردم!"
ESTÁS LEYENDO
the Princess :::... ✔
Fanfic༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...