یک رویا و یک کابوس
درست لحظه ای که من زیپِ کاور لباس رو پایین کشیدم، سوالِ اون غافلگیرم کرد:
"چطور باید بفهمم که سرِ قرار، یک دختر دقیقا کِی میخواد که ببوسمش؟"خب...
مسخره ست.این خودم بودم که ازش خواستم بدونِ احتیاط و مقدمه چینی حرفش رو بزنه... اما چرا حالا حس میکنم که با تصورِ بوسه ی اون مرد با یک دختر، قلبِ خودم فشرده شده؟
"جونگکوک؟ حواسِت با منه؟"
اوه... انگار سکوتِ حاصل از بلا تکلیفیِ درونم بیشتر از چیزی شده بود که فکر میکردم!
پس لحظه ی بعد بلافاصله چند بار پلک زدم و با تکون دادن سرم به دو طرف، نیم نگاهی به نمای شاهزاده ای که روی تختم پشت به من نشسته بود انداختم و لب باز کردم:
"آ-آره! دارم گوش میدم!"لعنت بهش!
مگه من چند بار توی عمرم یک دختر رو سرِ قرار برده بودم که حالا به کسی در این باره مشاوره بدم؟! شاید فقط بهتر باشه توی بحث همراهی کنم...پس زیپِ کاورِ مایوی سفید رنگی که فقط و فقط برای من دوخته شده بود رو کاملا باز کردم و گفتم:
"همین که باهات اومده سرِ قرار، معنیش این نیست که بهت اجازه ی بوسیده شدنش رو داده؟"و شاهزاده مشکلش رو بیشتر توضیح داد:
"خب... میدونم که زوج ها اصولا برای نزدیک تر شدن به همدیگه قرار میگذارند... و خب کارهایی مثل بغل کردن و بوسیدن سرِ قرار، طبیعیه. ولی چه چیزی تعیین میکنه که دقیقا کِی باید انجامش بدی؟! میدونی چی میگم؟!"در حالی که چشم ها و دست هام سعی داشتند پیچیدگی های زنانه ی اون مایو رو آنالیز کنند، توی ذهنم برای چندمین بار توانایی های خانم ها رو برای پوشیدنِ همچین لباس ها یا پا کردنِ همچون کفش هایی تحسین کردم...
و لب هام به جوابِ شاهزاده باز شدند:
"تو داری زیادی جدی میگیریش!"اون کمی چرخید و درحالی که اخم گیجی روی پیشونیش نشسته بود، نیم نگاهی از بالای شونه ش بهم انداخت:
"منظورت چیه؟"و من وقتی که بالاخره کشف کردم اون مایو باید از پا پوشیده بشه و بند هاش دورِ گردن گره بخوره، اون رو توی پاهام بالا کشیدم و جواب دادم:
"خب... من فکر میکنم بوسیدن مثلِ یک درسِ تئوری نیست که اونقدرها دلیل و منطق برای انجامش نیاز باشه... یا حتی روشِ خاصی برای انجامش و یا زمانِ معیّن شده ای برای انجامش وجود داشته باشه!"
حالا اون دوباره روی تخت به سمتِ من چرخیده بود و طوری این بحث رو جدی و حیاتی پیش میبرد که انگار فردا از این بحث، یک آزمونِ ارزیابی داشت:
"یعنی میگی باید حس کنم که وقتشه یا نه؟"و من در حالی که حلقه های آستین های سفید رنگِ مایو رو روی شونه هام بالا میکشیدم، متقابلا به چهره ی گیجش نگاه کردم و جواب دادم:
KAMU SEDANG MEMBACA
the Princess :::... ✔
Fiksi Penggemar༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...