رفیق های جدید
هم صحبتی با اون مردِ نگهبان ، راحت تر از هم صحبتی با هر کدوم از زن های دربار یا دختر های منتخب بود...
و این کاملا طبیعیه.محض رضای خدا!
من یک مرد هستم!
و صحبت کردن با یک مرد قطعا برام آسون تره!مهم نبود خانم ها چقدر سعی میکردند ما رو بفهمند یا تلاش میکردند توی بحث های ما شرکت کنند...
در نهایت باز هم ما مرد ها بدون هیچ تلاشی حرف های همدیگه رو بهتر میفهمیدیم.همونطور که خیلی از حرف های خانم ها هیچ جوره در مغز ما آقایون نمیگنجید!
این قانون طبیعت بود...
اما انگار این هم صحبتی ، مردِ نگهبان رو شگفت زده کرده بود!
جوری که با شوق خاصی از زخم روی گردنش تعریف میکرد که چطور اون رو از چاقوی یک سربازِ اهل کشورِ آگارتا گرفته.مطمئناً اکثر خانم های دربار با شنیدنِ اینجور خاطراتی که مرد نگهبان از جاری شدن خون روی لباسِ رزمش و بریده شدنِ پوست و گوشتِش میگفت ، زیاد استقبال نمیکردند...
اما من؟
برای من بحث واقعا جذاب و وسوسه انگیزی بود!چند ساعت بعد پنج یا شیش تا نگهبانِ دیگه هم با دیدنِ بحثِ داغِ ما ، یکی یکی پُست هاشون رو رها کرده یا به کسی سپرده بودند و به جمع دو نفره ی ما اضافه شده بودند...
و در حالی که من روی نیم کتِ سنگیِ باغ نشسته بودم ، همه شون اطرافِ من روی چمن ها نشسته یا سرجاشون ایستاده بودند.اونها به قصر خدمت میکردند و در نتیجه همه مردان متشخص و آداب دانی بودند. برای همین تعجبی نداشت که هیچکدوم به خودشون اجازه نمیدادند کنار من روی نیمکت بشینند.
مرد خوش چهره ای که خودش رو استفان معرفی کرده بود ، آخرِ خاطره ی بامزه ش رو تعریف کرد:
"خلاصه سر دوشیزه رو درد نیارم! همون لحظه ی آخری اسبِ بی پدر رَم کرد و اون سِناتورِ صد کیلویی رو دقیقا پرت کرد روی کله ی منِ بدبخت!"صدای خنده ی جمع بالا رفت و قهقهه ی من هم ، در حالی که دستم رو جلوی دهانم گرفته بودم ، بین خنده ی جمع گم شد!
مردی که چند دکمه از بالای پیراهنش باز کرده بود تا زخم روی سینه ش رو بهم نشون بده ، دنباله ی شوخی دوستش رو گرفت:
"حالا سناتور با کجاش روی کله ت فرود اومد؟"همه لحظه ای سکوت کردند که استفان ادامه داد:
"جلوی دوشیزه نمیتونم جواب سوالت رو بدم!"و همون کافی بود تا جمع دوباره بخنده...
پاهام رو روی هم انداختم و موهام رو از سمتی به سمت دیگه تاب دادم:
"اینطور که به نظر میرسه ، شما آقایون واقعا حرف ها و خاطره های زیادی برای گفتن داشتید!"چشم هام رو رو ریز کردم و نگاهم رو روی جفت چشم هایی که همه و همه بدون استثنا روی من فیکس شده بود ، چرخوندم:
"انگاری زیادی شنونده گیرتون نمیاد! درست میگم؟"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...