~ Take it off...

5.1K 1.3K 724
                                    

دَرِش بیار...

- از طرفِ دخترکم، شاهدخت، به همه تون :
خوش برگشتید! ♡>< -

نوشته های پایینِ پارت رو اول بخوونید بهتره...
ولی هانی در هر صورت دوستتون داره! ><

***

ت

تمام اون افکار توی یک لحظه از ذهنم گذشت....

اینکه این بار نباید اشتباه کنم...!
باید تهدیدِ شورشی ها رو درباره ی فاش کردنِ هویتم، از هر چیزی بیشتر جدی بگیرم!

نباید اجازه بدم تهیونگ توی برنامه ی پخش زنده ای که برای فردا شب درخواست کرده، شرکت کنه!
نباید اجازه بدم این رقابت منحل بشه!

مهم نیست چقدر عصبانیم...!
مهم نیست که اون شاهزاده ی قضاوتگرِ خیالاتی و بی تجربه، من رو چی خطاب کرده...!

حق با جیهوپ بود..‌.
من باید مطیع تر باشم...!
من باید دست از بداخلاقی کردن بردارم!

احمق نباش جونگکوک...
تحمل کن جونگکوک...
خودت رو به کشتن نده جونگکوک!

پس با کنار رفتن از جلوی در، نیم نگاهی به مردی که هنوز با چشم هایی ناامید و در عین حال امیدوار بهم خیره شده بود، انداختم و بهش اشاره زدم:
"بیا تو."

چشم های شاهزاده لبخند زد!
و لحظه ی بعد، اون یک قدم به داخل اتاق برداشت و درِ کشوییِ شیشه ای رو به آرومی پشت سرش بست....

برعکسِ اون که به هر دلیلی از لحظه ی وارد شدن به اتاقم، سرش رو پایین نگه داشته بود، من آزادانه چشم هام رو روی سر تا پاش چرخوندم...
انگار که میخواستم تفاوت های دو شخصیتِ بی نهایت متفاوتی که از اون مرد دیده بودم رو توی ذهنم بشمارم!

یکی از اون شخصیت ها، شاهزاده و جانشینِ سلطنتِ آینده ی نزدیکِ کشورم، ایلیا ست.... شاهزاده ای که لفظ قلم حرف زدنش و آدابِ بدنِ تربیت شده ش، به تنهایی اصالت خانوادگیش رو فاش میکنه.

درحالی که کت و شلوار های گرون قیمتش هیچوقت کوچیک ترین چروکی ندارند و مدال های بی شماری که هر بار به سینه ش آویزون میکنه، مثل جواهراتِ لوستر می‌درخشند.

اما شخصیت دومش، لباس های راحت رو به اون کت و شلوار های شق و رق و مدال های مزاحم ترجیح میده و اهمیتی نمیده که گهگاهی با زبونِ ماهرش شیطنت کنه و سر به سرِ من بذاره!

همونطور که اهمیت نمیده اگه بالا رفتن از دیوارِ یک ویلای سلطنتی توی یک شبِ بارونی، در حالی که یک کتاب مجهول توی دستش گرفته، باعث بشه که سرما بخوره یا حتی خودش رو به کشتن بده!

لعنت بهش...
تمام این رفتارها چطور میتونه مالِ یک نفر باشه؟!

حالا موهایی که گهگاهی یک تاجِ بی قیمت روشون جا خوش میکرد و همیشه طوری مرتب بودند که انگار صاحبش از یک تابلوی نقاشیِ دوره ی رنسانس بیرون اومده، خیسِ خیس شده بود و قطره های آب از هر چند دسته ای که به همدیگه چسبیده بود، روی زمین چکه میکرد...

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now