مردِ مو طلایی
حرکت چشم هاش به محضِ شکار کردنِ چهره ی ترسیده ی من ، متوقف شد و گره بین ابروهاش از بین رفت...
یک دستم رو از نرده رها کردم و روی دهانم گذاشتم! اون دیگه از کجا پیداش شد؟!
چشم های متعجبش روی من فیکس شده بود و استرس و اضطرابم رو صد برابر میکرد...
چرا تکون نمیخورد؟! چرا حرف نمیزد؟!
نکنه اون کفش ، مغزش رو تکون داده بود؟!راست ایستادم ، دستم رو از روی دهانم برداشتم و زبونم بی اختیار افکارِ نگرانم رو فریاد زد:
"یه چیزی بگو لامصب!"ابروهاش بالا پرید و چند بار پلک زد...
ولی هنوز ساکت بود.خدایا خدایا خدایا خدایا!
دوباره داشت گریه م میگرفت...دوباره از کمر روی نرده ها دولا شدم و فریاد زدم:
"با تو ـَم! حرف بزن! لالی؟!"با خم شدنِ من ، مرد از جا در رفت و با ترس دست هاش رو توی هوا تکون داد و مؤدبانه گفت:
"مواظب باشید نیوفتید!"نفس راحتی کشیدم و موهای پریشون شده ی روی صورتم رو کنار زدم... نه.
هنوز دلم راضی نمیشد... باید از نزدیک میدیدمش.
باید خودم سرِ آسیب دیده ش رو چک میکردم و از سلامتیش مطمئن میشدم!انگشت اشاره م رو بالا گرفتم و بهش هشدار دادم:
"همونجا وایستا! الان میام پیشت! باشه؟"اخم کرد و خواست چیزی بگه که همونطور که لنگه ی دیگه ی کفش رو هم در می اوردم و یک جا روی همون بالکن رها میکردم ، دوباره گفتم:
"از سرِ جات تکون نخوریا! دارم میام پایین!"بی اهمیت به برهنه بودنِ پاهام ، از اتاق خارج شدم و روی سرامیک های تمیز و سردِ قصر دویدم...
چراغ ها و فانوس های خاموشِ قصر ، خبر از خواب بودنِ ساکنین قصر میداد و انگار من تنها کسی بودم که این ساعت هنوز بیدار بود... و البته اون مردِ مو طلایی که از شانسِ گَندِش سر از زیرِ بالکنِ من در اورده بود!
توی تاریکی ، به کمک نورِ ناچیزِ ماه و پنجره های عظیم و سرتاسریِ قصر که فضا رو به اندازه ی کافی روشن میکردند ، با نهایت سرعت پله های مرمری رو پایین میومدم!
موهام از سرعت دویدنم ، پشت سرم توی هوا میموند و با هر پله ای که پایین میومدم ، صدای برخوردِ کف پام به سنگ های مرمر ، مثل صدای سیلی زدن سکوت قصر رو به هم میزد.
تا زمانی که به طبقه ی پایین و سرسرای اصلیِ قصر رسیدم ، خودم رو زیرِ لب سرزنش کردم:
ترکوندی جونگکوک! عالی بود!
به محضِ ورودت ، پسرِ مردم رو ضربه مغزی کردی!
احسنت! بِراوو!درهای بزرگ و عظیمی که به باغ و مسیرِ سنگ فرش شده ختم میشد رو به سختی باز کردم و خودم رو از اون عمارت به بیرون پرت کردم!
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...