بده ـِش به من!
صدام رو صاف کردم و این بار من شروع کردم:
"میتونم بپرسم دلیل اون لبخندِ مرموز چیه؟"پوزخندی زد و بدون اینکه اون لبخند رو از روی لب هاش کنار بزنه ، شونه هاش رو بالا انداخت:
"راستش اول که اونقدر با غیر رسمی حرف زدن مقاومت کردی ، با خودم فکر کردم به خاطر اینه که خجالت میکشی و آدم خجالتی ای هستی! اما الان که ازم خواستی اسمِت رو بدون هیچ پیشوند یا پسوندی صدا بزنم ، فهمیدم اشتباه میکردم!"پوزخندی زدم و موهام رو ، که طبق معمول با هر حرکت کوچیک سرم به راحتی حرکت میکردند و روی شونه هام با بی نظمی میرقصیدند ، با یک دست جمع کردم و همه رو یک طرف روی یک شونه ی چپم جمع کردم:
"نخیر جناب! من خجالتی نیستم..."ابروهاش رو با کنجکاوی بالا انداخت:
"پس چرا نمیخواستی راحت حرف بزنیم؟"شونه بالا انداختم و با لحن شوخی جواب دادم:
"چون میترسیدم بعد از اینکه راحت حرف بزنم ، نظرت عوض بشه و من رو از قصر بیرون بندازی!"خنده ی کوچیکی کرد و لحن اون هم رنگی از شیطنت به خودش گرفت:
"تا جایی که من از دیشب یادمه ، میگفتی خیلی هم از حضورت توی قصر خوشحال نیستی! پس نباید بیشتر مشتاق باشی که از اینجا خلاص بشی؟"چشم هام رو برای جمله ی تیکه دارش چرخوندم و دوباره به میز تکیه زدم:
"درسته. ولی هنوز نه."گره کوچیکی بین ابروهاش اومد:
"چرا؟"خیره به چشم هاش که با کنجکاوی منتظر جواب بودند و برقی از شیطنت داشتند ، گفتم:
"خودت چی فکر میکنی؟"اخمش بیشتر شد و لحظه ای به فکر فرو رفت:
"خب... یادمه که امروز سر صبحانه گفتی خودت رو جزو بقیه ی منتخبین نمیدونی. این میتونه نشانه ی دو چیز باشه! اینکه یا اعتماد به نفست به شدت بالاست و یا به شدت پایینه!"همونطور که فکر میکردم...
اون باهوش و با دقت بود.
از شاهزاده ی کشور ، کمتر از این انتظار نمیرفت.کمی روی مبلِ بهش نزدیک تر شدم و دوباره جمله م رو با همون لحن تکرار کردم:
"خودت چی فکر میکنی؟"و اون دوباره پشتش رو صاف کرد و حدسش رو با غرور به زبون آورد:
"من فکر میکنم بالاست!"با لبخند سرم رو به دو طرف تکون دادم:
"خیر! پایینه!"چشم هاش با ناباوری درشت شد که ادامه دادم:
"من شک ندارم که به زودی قراره مثل اون هیجده نفر ، که همین چند ساعت پیش خودت شخصاً حذفشون کردی ، حذف بشم!"از جا بلند شدم و موهام دوباره دورم رو گرفت. خیره به چشم هاش که هنوز با بُهت و ناباوری حرکات من رو دنبال میکرد ، ادامه دادم:
"برای همین قصد دارم تا قبل از اینکه حذفم کنی ، خودم رو توی این کتابخونه حبس کنم و تا جون دارم کتاب بخوونم!"
ESTÁS LEYENDO
the Princess :::... ✔
Fanfic༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...