دوشیزه جونگکوک!
با اخم کوچیک و گیجی بین ابروهام از اون مرد مو طلایی پرسیدم:
"منظورتون چیه؟"چشم هاش رو ازم گرفت و همینطور که سرش رو به دو طرف تکون میداد ، ایستاد:
"فراموشش کنید...مهم نیست."خب... من هم قبلا اون رو سرِ یک سوال اینطور پیچونده بودم. پس حق داشت که جواب نده! نه؟
متقابلاً ایستادم و اون همینطور که پیراهن تنش رو صاف میکرد ، با لبخند گفت:
"فکر میکنم بهتره زودتر به اتاقم برگردم! درست نیست اگه فردا مقابل همسر آینده م چُرت بزنم!"همراه با خنده ی کوچیکی ، با سر تایید کردم:
"حق با شماست. شبتون خوش!"با یادآوری چیزی ، سریع با انگشت به سرش اشاره کردم و با لبخند شرمگینی ادامه دادم:
"و باز هم بابتِ لنگه کفش عذر میخوام!"لبخندِ شیرین و مستطیل شکلی روی لب هاش اومد و دستش رو توی هوا تکون داد:
"اصلا نگران نباشید. اتفاقاً خوشحالم که اون کفش باعث شد افتخارِ هم صحبتىتون رو داشته باشم!"لبم رو با شرم گزیدم و چند تارِ مویی که دوباره با لجاجت روی صورتم افتاده بود رو کنار زدم...
اون مرد واقعا مهربون و باگذشت بود!دست هاش رو مودبانه پشت سرش به هم قلاب کرد و صاف ایستاد:
"به نگهبان ها میگم مزاحمتون نشند... ولی شما هم بهتره زودتر به اتاقتون برگردید. هوا سرد میشه."با به هم زدنِ پلک هام تایید کردم:
"بابتِ نگرانیتون متشکرم... من هم چند دقیقه ی دیگه به اتاقم برمیگردم."لبخند گرمش پر رنگ تر شد.
یک دستش رو جلو اورد و همینطور که کمرش رو کمی خم میکرد ، دستم رو به آرومی بین انگشت هاش گرفت...قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم ، لب هاش به نرمی پشت دستم فرود اومدند و بوسه ی کوچیکی روی دستم گذاشت!
دوباره صاف ایستاد و به آرومی زمزمه کرد:
"شبتون خوش!"گرمی شرم رو زیر گونه هام حس کردم و رفتارِ نجیبِ اون مرد رو فقط با یک لبخند جواب دادم.
یعنی شاهزاده هم میتونست به همین اندازه نجیب و خوش رفتار باشه؟ شک دارم اینطور باشه...
***
با صدای چند تقه ای که به درِ اتاق خورد ، چشم هام رو با اخم باز کردم. خواستم مثل همیشه با گله داد بزنم و از اینکه جیسونگ زودتر از موقع بیدارم کرده اعتراض کنم!
ولی وقتی به جای فضای کوچیکِ اتاقم ، با ملافه های کاراملی رنگ مواجه شدم ، ساکت موندم.شخص پشت در ، برای چندمین بار به در کوبید:
"دوشیزه جونگکوک؟ میتونیم بیایم داخل؟ باید شما رو برای صرف صبحانه آماده کنیم!"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...