درجه دو و درجه هفت
با کاور لباسی که توی دست راستم بود ، به سمت اتاقی که برای عوض کردن لباس هام معرفی کرده بودند میرفتم...تقریبا ده دقیقه از وقتی که به عمارت پارک ها اومده بودم میگذشت و تا الان با خواهر های پارک ، جنی و جیسو ، کمی صحبت کرده بودم و فهمیده بودم این تولد ، تولد جنی عه...
در حالی که موقع بستن قرارداد ، یادم بود این تولد برای یک خواهر و برادرِ دو قلو ترتیب داده شده!
پس برادر دو قلوش کجا بود؟!نه اینکه علاقه ای به دیدن برادرش داشته باشم. حقیقتاً هیچ چیزِ هیجان انگیزی در موردِ دیدنِ یک درجه دوییِ دیگه وجود نداره.
فقط ذهنم درگیر بود که چطور یک نفر میتونه در روز تولد خودش ، اون هم تولدی به این با شکوهی ، وقتی که اینطور دارند تدارکات رو حاضر میکنند و اطراف رو به این زیبایی تزیین میکنند ، توی راهرو ها از هیجان اینطرف و اونطرف نپلکه؟!
یا حداقل مثل خواهرش ، حواسش به خدمتکارها نباشه سور و سات رو کنترل نکنه؟!مطلقاً اگه این تولد ، تولدِ من میبود ، حتی یک لحظه روی پاهام بند نمیشدم و شک نداشتم شبِ قبل هم از هیجان و شوق و ذوق ، نمیتونستم بخوابم!
به فکر اینکه روزی همچین تولدی برای من گرفته بشه ، پوزخند زدم و راهرویی که به اتاق مخصوص لباس عوض کردن ختم میشد رو پیچیدم که در لحظه با دیدن پسری که با فاصله ی تقریبا زیادی از خودم ایستاده بود ، ناخودآگاه عقب کشیدم;
پسر ، لباسِ فرمِ خدمت کار ها رو به تن نداشت...
کت و شلوارش هم مثل بقیه ی مهمون ها ، مشکیِ ساده یا رسمی نبود.بلکه جنس پارچه ش خاص تر و چشمگیر تر به نظر میرسید. به قدری که رنگ پارچه و زرق و برقِ سر آستین ها و یقه ی کُتش ، لحظه ای من رو یاد لباس های دخترِ متولد ، جنی ، انداخت.
یعنی ممکن بود اون پسر ، همون پسرِ متولد باشه؟
پسر ، موهای مشکی رنگش که کمی هم بلند شده بودند رو مرتب شونه زده بود و نحوه ی مدام گاز گرفتنِ لب های درشتش ، رنگی از اضطرابِ همراه با انتظار داشت!
برای لحظه ای مکث کردم... ولی وقتی فهمیدم دلیلی نداره خودم رو ازش پنهان کنم ، خواستم از پشت دیوار بیرون بیام و به سمت اتاق لباس برم که همون لحظه ، چند ضربه به دری که پسرِ خوش پوش کنارش رژه میرفت ، زده شد.
از پنجره های کنار در میشد تشخیص داد که اون در ، به فضای حیاط پشتی خونه باز میشه.
چرا کسی باید به جای اینکه از درِ اصلی عمارت وارد بشه ، از در حیاطِ پشتی بیاد!؟در زدن ، چیزِ طبیعی و معمولی ای بود...نه؟
پس چرا اون پسر اونطور به سمت در پرواز کرد؟!؟!
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...