~ the Beginning of the Storm

5.4K 1.3K 456
                                    

شروعِ طوفان

تمریناتِ راه رفتن با کفش پاشنه بلند از شب قبل تا حالا جواب داده بود و اون دامنِ ساده و خوش دوخت هم برعکس تصوراتم ، کاملا راحت و دور از پاهام می ایستاد...

باید اعتراف میکردم که رنگِ کرمی و ساده ی لباس به بهترین نحو با رنگِ شکلاتیِ موهام هماهنگ شده بود و زیبا جلوه میکرد!

به آرومی از پله ها پایین میومدم و موهام به لطفِ چند گل سرِ یاقوتی ای که روی سرم فیکس شده بود ، از جلوی چشم هام کنار رفته بود.

دختر دیگه ای با سرعتی کمی بیشتر از من ، پله ها رو پایین اومد و از کنارم گذشت...
مطلقا اون بیشتر از من توی اون کفش های پاشنه بلند راه رفته بود که اونطور از پله ها پایین میدوید!

صدای زنی رو از پایین پله ها میشنیدم:
"سریع تر خانم ها! جمع بشید! سریع تر!"

صدای اون زن آشنا بود! خانمِ پاتس.
همون زن که شب قبل من رو تا اتاقم راهنمایی و خودش رو مسئولِ رقابت انتخاب معرفی کرده بود.

با رسیدن به طبقه ی پایین ، چشمم به دخترهای زیبا و لباس های اشرافی و رنگارنگشون و موها و صورت های آرایش کرده شون افتاد...

بعضی لباسهای آستین دار و پوشیده به تن داشتند و بعضی اونقدر یقه ی لباس شون رو باز انتخاب کرده بودند که انگار قصد داشتند تمام دنیا رو توی چاکِ سینه شون غرق کنند!

اون دخترها با خودشون چی فکر میکردند؟!
که شاهزاده اونها رو میبینه و با خودش میگه:
اوه اون یکی عجب سینه های بزرگی داره! حتما همسرِ خوب و ملکه ی موفقی برای کشور میشه!

چون حداقل من اینطور فکر نمیکردم!
و اگه شاهزاده ی کشورم قرار بود همچین مردی باشه ، ترجیح میدادم باقی عمرم رو توی سیاهچال سر کنم ولی شهروند همچین کشوری نباشم!

البته این قضیه ی لباس ها کمی خنده دار بود...
چون در مقابلِ سینه های بزرگ و بادکنکیِ اونها ، من برای درست ایستادنِ قسمت سینه ی لباسم ، مجبور شده بودم از لوسی و مایرا چند تا پَدِ اسفنجی درخواست کنم!

و بماند که اون دو خدمتکار چقدر توی ذوقشون خورده بود وقتی با خودشون فکر کردند من از اون دسته دخترهایی هستم که سینه ی تخت و پستون های کوچیک دارم!

و اینکه بعدش چقدر بهم دلداری دادند و گفتند که نگران نباشم و سعی میکنند از این به بعد لباس هام رو گول زننده طراحی کنند تا کسی از این نقصِ بدنم با خبر نشه!

هر چند اون حرف ها باعث شد فکر کنم چرا باید کوچیک بودن سینه های یک دختر ، نقص به حساب بیاد؟! مگه خودش تاثیری در ژنتیک بدنش داشته؟!

دختر های منتخب توی پنج صفِ هفت نفره ایستاده بودند و من هم بی سر و صدا توی یکی از اون صف ها جا گرفتم... کف دست هام از اضطراب عرق کرده بود و ترس و نگرانی های ذهنیم اونقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم از دیدنِ زیبایی های دختر های اطرافم به عنوان یک مرد لذت ببرم!

the Princess :::... ✔ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang