~ sittin' throwin' rocks

5.1K 1.3K 689
                                    

نشسته ـَم و سنگ پرت میکنم.


دقیقه ها گذشته بودند...
برام مهم نبود چه قدر گذشته...
یا اینکه چند نفر دارند بهم نگاه میکنند...
یا حتی اینکه توی ذهنشون درباره ی اینطور دور از جمع و تنها ایستادم، چی میگند.

به هر حال حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم توی این موقعیت با چشم های لعنتیِ سرخ شده ای که بی اختیار میباریدند، بینِ اون جمعِ پُر از خنده و شوخی پا بذارم.

اما اون حسِ لعنتی ای که باعثِ چکیدنِ اشک هام شده بود، ذره ای شبیه به غم نبود...
میتونستم حسش کنم.من این چند روزه به اندازه ی کافی به حالِ خودم و شرایطی که توش گیر افتاده بودم، غصه خورده بودم...

و حالا تنها چیزی که درونم انبار شده بود، همه و همه ش خشم بود! فقط و فقط خشم!

میدونستم اگه توی این شرایط و این جزیره ی مزخرف گیر نیوفتاده بودم، تمامِ به هم ریختگی های هفته م رو به هوای رازِ آخرِ هفته م تحمل میکردم... چرا که اون موقع میتونستم ماسکِ مشکی رنگی که یک طرح تاج روش نقاشی کرده بودم رو به صورتم بزنم و جایی توی قبرستونِ ماشین ها، بین آهن پاره های قراضه، همراهِ بقیه با صدای بلند با آهنگ همخوانی کنم و بی درد و غم، برقصم!

فقط و فقط چشم هام رو ببندم و با آهنگ برقصم و برقصم و برقصم تا وقتی که هر دگرگونی یا خشم یا هر حسِ لعنتیِ دیگه ای که تمامِ هفته سر به جونم گذاشته بوده، از وجودم به بیرون پرت بشه!

اما حالا...؟! حالا چی؟! لعنت بهش! حالا به چه امیدی روزهای مزخرفم رو تحمل کنم؟!

سنگِ کوچیکِ بیچاره ی دیگه ای رو توی دریای روشن و براقِ روبه‌روم پرت کردم و اون سنگ، درست مثل چند ده تای قبلی، بعد از کوبیده شدن به سطح آب و چندین بار بالا و پایین پریدن، در نهایت جایی توی دریا فرو رفت و گم شد...

فکر نمیکردم بتونم چیزی رو پیدا کنم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم...
ولی انگار این روش خیلی خیلی بهتر از گریه کردن یا حرص خوردن جواب داده بود! چرا که حالا حتی چشم هام هم دست از اشک ریختن برداشته بودند و سردردم کمتر شده بود.

پس خم شدم و بارِ دیگه سنگی برای پرت کردن انتخاب کردم... اما درست یک لحظه تا پرت کردنِ این یکی مونده بود که صدای آروم و نرمِ دخترونه ای متوقفم کرد:
"میخوای درباره ش حرف بزنیم؟"

در لحظه دستی که برای پرتابِ بعدی عقب رفته و شدت گرفته بود، جایی روی هوا ایستاد و نگاهم از دریا، به سمت جنی کشیده شد...
دختری که تا بزرگترین پنهانکاریِ من رو همراه خودش حمل میکرد و تا حالا چندین دفعه و به چندین روش نجاتم داده بود.

و حالا درحالی که با اون مایوی دو تیکه ی مشکی رنگ توی تنش و موهای بلندِ رها شده ش، مثل همیشه در عینِ چشمگیر بودن و برهنگیِ کافی، قابل احترام به نظر میرسید، جایی نزدیکم ایستاده بود...

the Princess :::... ✔ Onde histórias criam vida. Descubra agora