دوست یا دشمن؟
اگه به انتخاب خودم بود ، میخواستم تمام طول روز رو توی فضای سبز قصر به شاتوت خوردن و یا حتی هیچ کاری نکردن و فقط تنفسِ اون هوای مست کننده و اعتیاد آور بگذرونم!
اما انگار این قصر برای من برنامه های دیگه ای داشت...
چرا که فقط چند دقیقه بعد از رفتنِ شاهزاده ، لوک، نگهبانی که چهره ش مثلِ اسمش و چشم های فیروزه ای رنگش به خاطرم نشسته بود ، با رها کردن یا سپردنِ پُستِش به کسِ دیگه ای ، به سمتم دوید و خودش رو به من رسوند:
"دوشیزه جونگکوک!"چشم هام رو چرخوندم و نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم:
"محضِ رضای روحِ ایلیا! فکر میکردم اون روز کاملا واضح به شما و همکار هاتون گفتم که دست از دوشیزه صدا کردنِ من بردارید!"و اون درست مثلِ دفعه ی قبل ، کلاهش رو از روی سرش برداشت و موهاش رو با خجالت و اضطراب مرتب کرد:
"ا-اوه... حق با شماست... من متاسفم..."لعنت بهش... اون فقط داشت موهاش رو از چیزی که بود ، شلوغ تر و خراب تر میکرد... و این واقعا داشت روی مخم میرفت!
دستم رو توی آب زدم و لحظه ی بعد ، جلوش ایستادم و بی اجازه انگشت هام رو بین تارهای موهاش فرو و اونها رو مرتب کردم:
"اتفاقی افتاده جنابِ لوک؟"و اون حتی مضطرب تر و صورتش سرخ تر شد:
"اوه! شما اسمم رو به یاد دارید!""البته که دارم... اون روز من به لطف شما و همکارانتون ، اوقات خوشی رو گذروندم... پس حالا ممکنه برید سر اصلِ مطلب و بگید کاری با من داشتید که اسمم رو صدا زدید؟"
"ه...ها؟ اوه آره! ب-بانو... یعنی... نه!"
بارِ دیگه خم شدم و بعد از خیس کردنِ دستم از آبِ زلال و تمیز و خنکِ فواره ، پشت دستم رو روی صورتِ تَه ریش دار و گونه های سرخ شده ش کشیدم:
"این یونیفورم ها برای این هوا خیلی کلفته. حتما شما و همکارانتون رو خیلی اذیت میکنه."اون بالاخره بدن خشک شده ش رو تکون داد و بعد از گرفتن مچ دستم و و نگه داشتنِ لمس هام روی صورتش ، من رو متوجه چشم های مسخ شده ش کرد و به حرف اومد:
"راستش...خانمِ پاتس..."اخمِ کوچیکی کردم و پرسیدم:
"هوم؟"دست هام از بدنش فاصله گرفتند...
و اون ادامه داد:
"ا-ایشون به من گفتند که... شما رو پیدا کنم و... بهتون بگم به سالنِ منتخبین برید!"یک ابروم رو بالا فرستادم و شونه بالا انداختم:
"و من چطور باید بدونم سالنِ منتخبین کجاست؟""شما میتونید داخلِ قصر از هر نگهبانی که دیدید ، بپرسید! اینجا تقریبا همه شما رو میشناسند!"
و من حتی بیشتر تعجب کردم:
"همه من رو میشناسند؟ منظورت چیه؟"اون دست هاش رو پشت کمرش نگه داشت و بلافاصله با لبخندِ کوچیک و شرمگینی توضیح داد:
"منظورِ بنده تمام نگهبان ها و خدمتکار هاست! شما واقعا از لحظه ورودتون خاص بودنِ خودتون رو به همه ی ما نشون دادید!"
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...