قصر در نگاه اول
همراه با چند خدمتکار در سِن های مختلف ، مسیرِ سنگفرش شده ای که به ساختمانِ اصلیِ قصر ختم میشد طی میکردم.
شاید اون لحظه ، همه با دیدن عمارتِ با شکوهِ قصر که دقیقا روبهروشون قرار داشت مسحور میشدند... ولی سرِ من فقط به دو طرف میچرخید و چشم های شوق زده م فقط باغِ بزرگ و بی انتهای اطراف قصر رو بررسی میکرد!
اون باغ ، حتی توی تاریکی شب هم به وسیله ی فانوس ها و لامپ هایی که جای جایِ باغ نصب شده بودند ، بی نهایت زیبا و جلوه گر به نظر میرسید!
چمن های سرتاسری و کوتاه شده که بوی طراوت و زندگیِ طبیعت رو توی فضا پخش کرده بودند.
و لعنت که وقتی اون بوی چمن با بوی شکوفه های رنگارنگِ بهاری روی درخت ها ترکیب میشد ، چقدر مست کننده و جادویی میشد!سرعت قدم هام رفته رفته کمتر میشد... چون فقط میخواستم چند ثانیه بیشتر توی اون فضای بهشت مانند بمونم و دیرتر به قصر برسم!
دخترکِ کم سن و سالی ، که حدس میزدم از من چند سال کوچیک تر باشه ، اول از همه متوجه قدم های آروم و مستأصلِ من شد و به نرمی پرسید:
"بانو؟ مشکلی پیش اومده؟ چیزی جا گذاشتید؟"لبخند کوچیکی به چهره ی معصوم و بچگانه ش زدم و ایستادم... همزمان همه ی اون خدمتکارها هم سر جاهاشون با نظم متوقف شدند و من گفتم:
"نمیخوام مزاحم کارتون بشم... ولی..."دوباره چشم هام روی فضای سبزِ اطراف چرخید و لبخندِ مسحور شده ای روی لب هام نشست:
"اینجا واقعا زیبا ست!"مردی که چند باریکه ی سفید توی موهاش پیدا بود ، لبخند کوچیکی زد و گفت:
"شما لطف دارید... شغلِ سَر باغبانیِ قصر ، جد اندر جد برای خانواده ی من بوده!"از اینکه خالق و نگهدارنده ی این مکان رو میدیدم ، لبخند بزرگ و ذوق زده ای روی لب هام اومد و قدمی به اون پیرمرد نزدیک تر شدم:
"واقعا؟! اوه خدای من... خیلی خوشحالم که مردهای خوش سلیقه ای مثل شما وجود دارند!"گونه های پیرمرد کمی رنگ گرفت و سرش رو با شرمِ دوست داشتنی ای پایین انداخت:
"ممنونم خانم! ممنونم! این حرفتون واقعا برای خودم و اجدادم ارزش داره!"لبخند دندون نمایی به چهره ی شرمزده ش زدم و چشم هام رو دوباره روی اون فضا چرخوندم که این بار ، خانمی که در آستانه ی چهل سالگی زندگیش به نظر میرسید ، تعظیم کوچیکی کرد و با باز کردنِ یک دستش ، به قصر اشاره کرد و گفت:
"بهتر نیست زودتر به قصر بریم ، دوشیزه؟"اون زن برعکسِ بقیه ، لباسِ فُرم خدمتکارها رو به تن نداشت و دامنِ بلندِ لباسِ شبش کمی روی زمین کشیده میشد...
به نظر سِمَت مهم تری نسبت به بقیه داشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
the Princess :::... ✔
Fiksi Penggemar༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دخ...