بین شلوغی و رفت و آمد افراد توی جشن، نگاهش تو یه لحظه تونست پسری که نجات داده بود رو پیدا کنه.
کنار دو پسر دیگه ایستاده بود و مظلومانه تو خودش جمع شده بود. پسر مو نارنجی کنارش، دستشو روی شونش گذاشته بود و زیر گوشش حرف میزد، انگار داشت آرومش میکرد.لحظه ای معدش دوباره درد گرفت و باعث شد با اخم چشماشو ببنده. با خودش تکرار کرد:
_نه چان... امشب نه... امشب از خودت ضعف نشون نده... قوی باش...نفس منقطعی کشید و آهسته سرشو بالا اورد و دوباره به پسر مو نارنجی خیره شد. هنوزم دم گوش پسر کک و مکی تو بغلش، زمزمه میکرد و سعی میکرد آرومش کنه.
چان متوجه دستی شد که روی کمر پسر کک و مکی نشسته بود و نوازشش میکرد، سرشو بالا گرفت و به پسر نگاه کرد.جذاب بود.موهای بلند روشن، چشمای مقتدر و مهربونش که به پسر نگاه میکرد، حتی چان رو هم آروم میکرد.
اون پسر، چه حمایتگرای خوبی داشت. درست برخلاف چان!با پیچیدن صدای دربان، سرش رو برگردوند
_پادشاه کشور گوان، آلفای بزرگ لی وارد می شوند...
مسیر رو به روی در ورودی، به سرعت باز شد و مرد بلند قد وارد شد. دست لونای خودش رو گرفته بود و با گام های آروم به سمت جایگاه بالای تالار میرفت. قد بلندش، لباس های تماما مشکیش، موهای عقب زده و چشمهای تیزش، ابهتش رو اونقدری بالا برده بود که نفس چان برای چند لحظه، حبس شد. برعکس آلفای پادشاه، ملکه به شدت ظریف، مهربان و زیبا به نظر می رسید. اونقدر که نگاه هر مخاطبی رو به احترام وادار میکرد.
چان آب دهانش رو قورت داد و با چشم به دنبال پسران آلفا لی گشت. خبری نبود. انگار پادشاه تنها به همراه ملکش به قصر اومده بود.
درد باعث شد دستش راهش رو روی شکمش پیدا کنه... خون توی دهانش رو برای چندمین بار قورت داد
_ فقط یکم دیگه... فقط تا پایان معارفه دووم بیار... فقط تا پایان معارفه و بعدش میتونی مستقیماً به اتاقت بری...
با این فکر به خودش امید داد و به نزدیک ترین دیوار کنار جایگاه خانواده سلطنتی نزدیک شد و بهش تکیه داد. دیر یا زود اسمش خونده میشد و باید برای معارفه بالا میرفت. وقتی سرش رو بالا گرفت، نگاه شاد و پیروز ریچارد رو روی خودش دید. ریچارد ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده نگاهش رو برگردوند. نفسش رو با درد خارج کرد.
از برادرای آلفاش متنفر بود. همین الان هم میدونست ریچارد موضوع رو برای بقیه تعریف کرده و خنده های زیر لبشون، به خاطر حس خوشایندیه که از آزار چان بهشون دست داده.
_ دیدار با پادشاه و لونای کشور گوان باعث خوشحالیه...
با صدای پدرش نگاهش رو برگردوند و تلاش کرد به هر چیزی جز برادران سنگ دلش و درد شدید شکمش فکر کنه. پادشاه ها و لونا های دو کشور با سخاوت بهم لبخند میزدن و از دیدن هم ابراز خوشحالی میکردند...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfic𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...