وقتی مطمئن شد مینهو دوباره به خواب رفته، دست از نوازش کردم موهاش کشید. مینهو بوی خانوادش رو میداد. شاید به خاطر رنگ موهاش بود... شاید هم به خاطر رفتارش! سلینا فقط مطمئن بود که خیلی دوستش داره و از این که میدید داره تا این حد درد میکشه غمگین میشد. به رد اشک به جا مونده روی صورت مینهو نگاه کرد و لب زیرینش رو گاز گرفت.
_ مینهو شی من میدونم که هیچ آلفایی نمیتونه ازت بگذره... قهرمانت بهت برمیگرده... پس دیگه انقدر ناراحت نباش...
با باز شدن در، نگاهش رو از روی صورت زیبا و تراشیده امگا گرفت. فلیکس وارد شد و در رو به آرومی بست. کنار سلینا اومد و روی تخت نشست. به صورت برادرش نگاهی انداخت، تلاش کرد لبهاش رو به دو طرف بکشه و البته که نتونست.
_لیکسی شی...
فلیکس با شنیدن اسمی که سلینا باهاش صداش میکرد خندید و آروم موهای نارنجی رنگ دختر رو نوازش کرد
_بهت گفتم نیاز نیست با احترام باهام حرف بزنی. همون لیکسی کافیه سلینا
سلینا به آرومی لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد
_لیکسی... کجا رفته بودی؟فلیکس نفسش رو مثل آه رها کرد و کمی صاف نشست
_رفته بودم پیش آلفای خودم. آلفای من دوست صمیمی آلفای مینهو هیونگه
سلینا چند بار پلک زد
_آلفای مینهوشی؟ چان... شی؟فلیکس لبخند آرومی زد و سرش رو تکون داد. سلینا لبهاش رو روی هم فشار داد
_لیکسی چان شی خیلی خوب بود. اون با مینهو شی من رو نجات داد... پس چرا مینهو شی رو ناراحت کرده؟لیکس لبخند زد و به نوازش موهای نرم سلینا ادامه داد
_ چان شی فکر میکنه داره کار خوبی میکنه. داره به خودش و مینهو هیونگ آسیب میزنه ولی فکر میکنه داره این کارو به خاطر مینهو هیونگ انجام میده...
_منظورت چیه؟با شنیدن صدای مینهو هر دو تکون خوردن. چشمای مینهو باز بود و روی فلیکس قفل شده بود. نشست و به چشمای متعجب دو فرد رو به روش توجه نکرد
_ گفتم منظورت چی بود فلیکس؟
فلیکس آبدهانش رو قورت داد
_هیونگ تو... تو بیدار بودی؟چشمهاش رو بست تا از سرگیجه ای که بهش حجوم آورده بود خلاص شه.
_ گفتم حرفتو ادامه بده فلیکس. وقتی اسم چان رو آوردید بیدار شدم. بدنم حتی به اسمش واکنش نشون میده...فلیکس آبدهانش رو قورت داد
_هیونگ...
مینهو چند بار ابروهاشو بالا انداخت و پلک زد... سعی داشت تصویر تاری که بخاطر تازه از خواب بیدار شدنش پشت چشماش نقش بسته بود رو از بین ببره... با لحن عجولی رو به فلیکس کرد:
بگو فلیکس...فلیکس دندوناشو مدام روی لبش کشید:
هیچی هیونگ... اتفاقی نیوفتاده...
لحن مینهو تند تر شد:
منظورت از اینکه گفتی چان فکر میکنه داره کار خوبی میکنه چی بود؟
فلیکس ناخن انگشت شستشو رو انگشت اشارهی دست دیگش کشید و پاهاشو تو هم قفل کرد:
هیچی... نشده هیونگ...
VOUS LISEZ
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...