𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋19

905 207 35
                                    

پاهاش رو روی زمین میکشید... بدنش هیچ انرژی نداشت... انکار کسی تمام انرژی وجودش رو بیرون کشیده بود و سر تا سر وجودش فقط با یک کلمه پوشیده شده بود: غم

گیج هم بود و هنوز درک نمیکرد چه اتفاقی افتاده... چطور افتاده و باید چیکار کنه. هیونجین گیج بود. برادرانش تغییر کرده بودن و حس میکرد برای اون­ها تبدیل شده به یه غریبه... به یه دشمن...

جز این بود که هیونجین فقط به سلامتی برادرانش فکر میکرد؟ جز این بود که در تمام طول زندگیش اولویت خودش رو برادرانش قرار داده بود؟ در اتاق رو هل داد و وارد شد. به سمت صندلی رفت و خودش رو روی اون پرت کرد... قلبش، درست جایی وسط قفسه سینش، درد داشت! تمام زندگی هیونجین در برادرانش خلاصه میشد و حالا، این برادراش بودن که ازش دوری میکردن. لبهاش رو روی هم فشار داد، چشمهاش رو بست و نفسش رو با آه خالی کرد... داشت برادراش رو از دست میداد؟ نگاهش رو توی اتاق چرخوند... به بارو نیاز داشت... نیاز داشت تا مثل همیشه دستش رو روی خط نارنجی رنگ روباه بکشه و دردهاش رو مثل همیشه براش بازگو کنه...

هیونجین هیچوقت هیچکس رو برای حرف زدن نداشت؛ مشکلاتش باید درست داخل قفسه سینه خودش دفن میشدن ولی با ورود بارو، این درد نصف شده بود... بارو به چشمهای هیونجین خیره میشد و بی هیچ حرفی تمام حرفهای پسر رو میشنید... حتی گاهی با کشیدن سرش رو گونه هیونجین یا زبون زدن به دستش بهش دلداری میداد... شاید به همین خاطر بود که هیونجین حتی بعد از رفتن سلینا به اتاق مینهو، باز هم روباه کوچیک رو پیش صاحبش برنگردونده بود
_بارو؟

با صدای ضعیفی اسمش رو صدا زد. بر طبق عادت، بارو باید با دیدن هیونجین به سمتش میومد... یا حداقل با شنیدن اسمش باید پیداش میشد ولی خبری نبود... نگاه بی حالش رو توی اتاق چرخوند ولی بارو توی اتاق نبود...
به اندازه سر سوزن، به صداش قوت داد:
بارو...
باز هم سکوت و تنهایی که توش غرق شده بود، قدرت‌نمایی کرد و به هیونجین تنها بودنشو یاداور شد...

آه دیگه‌ای کشید و سمت تخت رفت... بارو همیشه روی این تخت، تو خودش جمع میشد و منتظر هیونجین میموند...
پوزخند هیونجین، تلخ تر از همیشه روی لبش نشست و خودشو روی تخت انداخت...
ساعدشو روی پیشونیش قرار داد و نفس سنگینی کشید. پوزخندش، قصدی نداشت که به این زودی محو بشه...
_اول مینهو، بعد فلیکس، براشون غریبه شدم... ازم دور شدن... و حالا...
بی حوصله بینیشو بالا کشید:
و حالا بارو... بارو هم ترکت کرد هیونجین. یه آلفای تک و تنها... یه آلفای همیشه تنها!
خمیازه‌ای کشید:
همه تنهات گذاشتن...

چشماشو لحظه‌ای بست... چرا باید ترکش میکردن؟ اخماش کم کم تو هم رفتن و با سرگیجه‌ی کمی، از جاش بلند شد:
چرا تنهام میزارن؟؟
پوزخندی زد:
برم ازشون بپرسم؟ برم مینهو رو بکوبونم به دیوار و بگم چه مرگته که انقدر باهات غریبه شدم؟
تیک عصبیش به ناخن‌ها و دستاش منتقل شد... ناخن روی ناخنش میکشید و سعی میکرد به شرایطش فکر کنه... چرا باید به این وضعیت دچار میشد؟ دلش میخواست فکر کنه. میخواست ذهنشو آروم کنه اما بدون اون حیوون کوچولو، بدون اون روباه نرم، تمرکز غیرممکن ترین چیز دنیا به نظر میومد...
_الان باید به بارو هم فکر کنم...

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora