با جمع شدن حجمی بین دستهای بازش، پلک هاشو از هم فاصله داد، با دیدن موهای نارنجی نرم که به لبش میخورد، لبخند کمرنگی زد و دستشو دور بدن روباه دوست داشتنیش کشید:
عصرت بخیر بارو...بارو صدایی ریز و نا مفهوم ایجاد کرد و ماهیچههای منقبض صورتشو جوری کشید که هیونجین متوجه لبخند بزرگ روباه بشه... هیونجین با لبخندی پررنگتر، روی سر بارو دست کشید و از جا بلند شد:
شما هم بفرما مهمونی بارو شی، چیزای خوشمزهای اونجا هست حتی میتونم به خدمتکارا بگم به طور شخصی ظرفتو پر از خوراکی بکنن...
صدای خندههای ریزی باعث شد هیونجین سر بچرخونه و به سلینایی که شونهی سادهای دستش بود، خیره بشه:
عصر بخیر.
هیونجین لبخند زد و سر تکون داد:
عصر تو هم بخیر بانوی جوان...
به شونه و موهای سلینا اشاره کرد:
حواست باشه مو نریزه تو اتاق.
سلینا لب ورچید:
ولی بارو میتونه تو کل اتاق قدم بزنه و موهاش بریزه...
هیونجین سمت حمام اتاق رفت و در حالی که پشتش به سلینا بود، دکمههای لباسشو آهسته باز کرد:
ولی موهای بلند و نارنجی تو مثل طناب دار، دور پا میپیچه...قبل از وارد شدن به حمام، گردن چرخوند و به سلینا خیره شد:
امشب از پزشک سلطنتی برات داروی تقویت کنندهی مو میگیرم.
سلینا برای تایید سر تکون داد و خندید... هیونجین متقابلاً سری تکون داد و دکمهی دیگه ای باز کرد...
_من میرم پیش دوشیزه کاترین... گفت کمک میکنه لباسمو بپوشم و موهامو درست میکنه.
هیونجین به بارو خیره شد و با این نگاه، بارو از جا بلند شد تا همراه سلینا قدم برداره و نقش محافظشو ایفا کنه...
با خالی شدن اتاق دست انداخت، پیراهن و شلوار چرم رسمی کسل کنندشو روی زمین انداخت و وارد وان آب گرمی که دستورش رو داده بود، شد... آهسته چشم بست و سعی کرد از آرامشی که تمام وجودشو در بر گرفته، لذت ببره و به جهنمی که قرار بود آتش بزنه، فکر نکنه.
سعی داشت نقششو دوباره مرور کنه که صدای تق در اتاق بلند شد. هیونجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه...
_بیا تو.شخص ناشناس جلو اومد و گوشهی در حمام ایستاد... هیونجین بی توجه به شخص کنار در، دست روی بینیش گذاشت و داخل وان سر خورد... موهای روشن و خیسش درون آب آزادانه پرواز میکردند و اجازه میدادند علاوه بر تن و روح، تک تک تارهای مو هم، به آرامش دست پیدا کنند.
بعد از چند لحظه، هیونجین خودش رو بالا کشید و در حالی که نفس نفس میزد، سعی کرد صورتشو از خیسی آب پاک کنه تا بتونه بدون اینکه چشمهاش اذیت بشه، به شخص رو به روش نگاه کنه... کمی سر تکون داد و موهاشو به عقب روند و آهسته و محکم لب زد:
خب، بهتره که خبرای مهمی داشته باشی ربکا
......کش و قوسی به تنش داد و دستشو دور آلفایی که برای استراحت کنارش دراز کشیده بود، حلقه کرد:
بلند شو گرگ خسته...
چان هومی کشید و سرش رو تو گردن مینهو پنهون کرد:
فقط یکم دیگه...
مینهو با خنده دست روی موهای نرم الفاش کشید و کتفش رو با چند حرکت آهسته که مثل نوازش میموند، مالید:
بلند شو باید برای جشن حاضر بشیم...
چان آهسته پلکهاشو از هم فاصله داد و با صدای بمی زمزمه کرد:
نمیدونی چقدر این دو روز کارام تلنبار شده بود مین...
مینهو انگشتشو بین موهای چان فرو کرد و کف سرش رو خاروند:
آلفای خوابالو بلند شو...
چان نفسش رو بیرون داد گونهی مینهو رو بوسید:
باشه باشه بیدارم...
مینهو تک سرفهی خشکی کرد که پلکهای چان کاملا باز شد:
جوشونده رو خوردی؟
مینهو لب گزید و سر تکون داد:
امروز نه...
چان اخم غلیظی کرد و به سرعت از جا بلند شد:
میرم برات درست کنم، باورم نمیشه انقدر سر به هوایی...
مینهو در حالی که سعی میکرد بلند شه، دست دور تن لخت چان حلقه کرد و گردنشو بوسید:
مرسی چانا...
و کنار گوشش آهسته زمزمه کرد:
و انقدر اخمای جذابت رو تو چشم امگات نکن...
چان نیشخندی زد و با اخم عقب کشید:
با زبون بازی سهل انگاریت فراموش نمیشه امگا...
مینهو لب هاشو آویزون کرد و پاهای پرش رو تو هم جمع کرد:
بداخلاق...
چان دست انداخت و لباس سفیدی که با عجله روی زمین انداخته بود رو پوشید:
از زیر پتو بیرون نیا مینهو... تا وقتی جوشونده رو نخوردی حق نداری حاضر شی...
مینهو آهسته خندید، دست انداخت و بالشت چان رو در آغوش گرفت:
باشه چانا... اینجا دراز میکشم و عطر شکلات الفامو نفس میکشم باشه؟
چان اینبار آهسته خندید و سر تکون داد...
......
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...