چنگک رو کشید و بخش دیگه ای از کاه ها رو کنار زد. احمقانه بود ولی باید مثل همیشه این مکان رو تمیز میکرد تا بتونه غذا بخوره. قانون این قصر برای هر کس خوب بود برای چان به ظالمانه ترین حالت ممکن پیش میرفت.
نگاهش رو کمی چرخوند، به اسب قهوه ای رنگی که بهش خیره شده بود، لبخند زد و آخرین کاه ها رو کناری ریخت.
چنگک رو کنار گذاشت و بالاخره کمرش رو صاف کرد. صدای تقی که از کمرش شنیده شد به خنده انداختش، چه آلفای ضعیفی بود... نفسشو آروم بیرون داد. واقعا هدفش از به دنیا اومدنش، این بود که تهش مجبور بشه برای غذا اسطبلو تمیز کنه؟_این زندگی، یه روزی منو از پا درمیاره!
دستی روی گوش اسب رو به روش که سرشو پایین اورده بود کشید و به چشمای سیاهش نگاه کرد:
_چرا باید بقیه موجودات، زندگی آروم تری نسبت به پسر رهبر الفاها داشته باشه؟
با ورود ناگهانی کاترین، دستش رو از روی گوش اسب برداشت...
_چی شده کاترین؟
_شاهزاده، مثل این که پادشاه کشور همسایه و پسراشون امشب میرسن؛ گفتن بهتون بگم که خودتونو آماده کنید.
چان سرش رو تکون داد و آه کشید. وقتی قرار بود تحقیر بشه چرا باید توی اون جشن شرکت میکرد؟ سرش رو برای کاترین تکون داد و از اسطبل خارج شد.
گام هاش رو تند کرد و به آشپزخونه رسید. تکه ای از باقی موندهی ران مرغ رو کند و مسیرش رو به سمت محل تمرین سربازان کج کرد؛ ترجیح میداد به جای رفتن داخل اون قصر غم زده، وقتش رو پیش دوستش بگذرونه.
به محل تمرین سربازا رسید. همونطور که ران مرغ رو بین دندوناش تیکه تیکه میکرد، به دیوار قصر تکیه داد و به تنها دوستش تو این دنیا نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد:
_اون واقعا مرد بزرگی شده...صدایی بلند شد:
_هی تو صاف وایسا... سرباز انقدر شل و ول؟ محکم وایسا... تو قراره از این کشور محافظت کنی...چان با دهان پر خندید... دوستش زیادی عصبی شده بود!
باقی مونده مرغ رو کنار دیوار پرت کرد، دستهاش رو به هم قفل کرد و زوزه کوتاهی کشید.
چانگبین به محض شنیدن زوزه کوتاهش سرش رو برگدوند و چان رو دید. سرش رو تکون داد خندید ولی با یادآوری وضعیتش و سربازایی که بهش خیره شده بودن، سریعا اخم کرد و داد زد:
_چرا متوقف شدید؟ مگه من بهتون اجازه دادم؟ دور قصر پنجاه دور می چرخید و برمیگردید اینجا... ده نفر آخر جریمه میشن؛ شروع کنید!با دادی که زد گله گرگینه های جوان به سرعتشون اضافه کردن و با تمام توان شروع به دوئیدن کردند.
چانگبین تا لحظه آخر به گرگینه ها نگاه کرد و وقتی از رفتن آخرین سرباز مطمئن شد، به سرعت به سمت چان برگشت...
DU LIEST GERADE
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...