بازوی فلیکس رو میکشید و مستقیما به سمت اتاقش میرفت. تموم شده بود و الان، احساس بهتری داشت. دو آلفای دورش فکر میکردن که میتونن زندگیش رو به عنوان امگا کنترل کنن ولی مینهو هر امگایی نبود. تنها چیزی که از امگا بودن دریافت کرده بود اسمی بود که به ضعف ختم میشد. مینهو به هیونجین و چان نشون میداد که یه امگا هم میتونه آلفای خودش رو به دست بیاره
_هیونگ؟با شنیدن صدای فلیکس از سرعت گامهاش کم کرد و فشار دستش دور بازوی فلیکس رو پایین آورد. اصلا متوجه نبود که داره دست فلیکس رو فشار میده... بدون این که به متوقف شه سرش رو به سمتش برگردند و منتظر موند تا فلیکس به حرفش ادامه بده
_چان شی... چی شد؟ تونستی موضوع رو حل کنی؟مینهو پوزخندی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_اونا فکر میکنن دارن این کارو برای من انجام میدن و چون الفان باید مراقب من باشن... ولی من بهشون نشون میدم که کسی نمیتونه برای من تصمیم بگیره. من اجازه نمیدم آلفام ازم دور بشه.
لبخند نشسته روی لبهای فلیکس باعث شد خودش هم لبخند بزنه. فلیکس مطمئن بود که هیونگش دروغ نمیگه.
.......با استرس تو راهروی ساکت و طولانی قدم میزد... خدا خدا میکرد کسی نبیتش تا بتونه با ارامش، به دیدنش بره و در اغوش بگیرتش... با دیدن در اتاق ولیعهد، دستاشو با ذوق بهم کوبید:
اینجاست اینجاست... اتاق برادر مینهو شی اینجاست...
دستای کوچیکش روی دستگیره در نشست و بعد از چند لحظه، سرشو آروم وارد اتاق کرد و با دیدن بارویی که حالت تهاجمی گرفته بود، کم کم لبخند روی لبش نشست:
بارو...روباه با دیدن سلینا، از حالت تهاجمیش بیرون اومد... وقتی لبخند دخترک رو دید، اروم سر جاش نشست و رو تختی رو اروم لمس کرد... سلینا رو شناخته بود...
سلینا با ذوق جلو رفت و دستشو دور بارو حلقه کرد... بعد از چند لحظه، چشمای خیسش، دلتنگیشو به یادش میوردن:
بارو... خوبی؟ خوب غذا خوردی؟ ولیعهد باهات خوب رفتار میکرد؟ اذیتت نمیکرد؟ بارو... بارو...بغضش شکست:
ترسیده بودم... ترسیدم تو رو هم مثل مامان و بابا از دست بدم... اگه برات اتفاقی میوفتاد چی؟ اگه زخمی میشدی چی؟
عقب رفت و بدن بارو رو با چشمای خیسش بررسی کرد... گردن، دم، دست و پاها... از خوشی به هق هق افتاده بود:
سالمی بارو... سالمی... خداروشکرو محکمتر، روباه رو در اغوش گرفت و سرشو بوسید:
خداروشکر...
با صدایی که از پشت سر شنید، تنش یخ زد:
مگه من شکنجهگرم؟ چرا باید بی دلیل بهش آسیب میزدم؟سلینا تکون شدیدی خورد و شوکه به عقب برگشت
_ولیعهد... من... من...
هیونجین به آرومی به سمت سلینا گام برداشت و خم شد تا صورتش مقابل صورت دختر قرار بگیره... متوجه بود که سلینا چقدر ترسیده... خیلی ناگهانی لبخند زد و دستش رو بین موهای قرمز دختر بچه برد تا نوازشش کنه...
_ من گرگینه بدی نیستم سلینا... بارو رو هم اذیت نمیکنم... مگه نه بارو؟
YOU ARE READING
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...