_شکمت بهتره چان؟
چان دستی به شکمش کشید و سری به نشونهی تایید تکون داد:
بهترم..._دارم میبینم...
دردش به نسبت دیشب کمتر شده بود ولی معدش هنوز کمی میسوخت. آروم از جاش بلند شد. بیکاری تو این قصر برای چان بیمعنا بود.
_میرم اسطبلو تمیز کنم، دیروز کامل تمیز نکرده بودمش...
قدمی به جلو برداشت ولی با شنیدن صدای غریبهای که الفردو به مبارزه دعوت میکرد، متوقف شد.
_صدای کیه؟
چانگبین گوششو تیز کرد و با دقت گوش داد:
صدای ولیعهد گوانه... چرا داره الفردو به مبارزه دعوت میکنه؟چان شونهای به نشونهی ندونستن بالا انداخت:
نمیدونم،به من ربطی نداره من میر...قبل از این که جملش رو تموم کنه چانگبین دست دراز کرد و دستش رو گرفت:
ساکت شو، بیا بریم ببینیم قضیه از چه قراره...از در پشتی عبور کردن و وارد محوطه اصلی شدن. با رسیدن به زمین مبارزه، چان دستشو از دست چانگبین دراورد و به ولیعهد گوان خیره شد.
اون گرگینه واقعا با ابهت بود...موهای بلندش که تو باد میرقصید، میتونست چشم هر جنبندهای رو به خودش خیره کنه و چشمای وحشیش، میتونست به تن هر گرگی رعشه بندازه...چانگبین مساعد نبودن اوضاع رو حس کرد. به اطراف نگاه کرد و به سربازای بیکاری که مشتاقانه منتظر مبارزه بودن با اخم، راه خروج رو نشون داد. وقتی از رفتن آخرین سرباز مطمئن شد، به سمت چان برگشت
_چان...به نظرت اینجا چخبره؟چشمهای چان، روی هیونجینی که شمشیر به دست گارد گرفته بود، نشسته بود ولی همه حواسش پی بوی خوبی بود که مثل نسیم توی بینیش میپیچید. سعی میکرد با لبخندی که قصد نشستن روی لباشو داشت مبارزه کنه... چشم بست و اجازه داد بوی خوبی که حس میکرد، روحش رو نوازش کنه... اون بوی خوب و شیرین، حس خوبی داشت... حسی که چان، هیچوقت لمسش نکرده بود... شاید حسی شبیه... یه آرامش کوچیک...
با شنیدن صدای برخورد دو شمشیر به سرعت چشمهاش رو باز کرد. بالاخره مبارزه شروع شده بود و ولیعهد کشور گوان و آلفرد رو به روی هم قرار گرفته بودن. شمشیر هاشون رو بالا گرفته بودن و هر کدوم منتظر بودن فرد مقابل مبارزه رو شروع کنه. پوزخند ولیعهد گوان حتی از اون فاصله هم برای چان به وضوح مشخص بود. نگاه تحقیر آمیزی به آلفرد انداخت... خیلی ناگهانی چشمهاش سرد شد و حمله رو شروع کرد. شمشیر رو با قدرت و سرعت فوق العاده زیادی تکون میداد و با هر حرکت آلفرد رو مجبور به جا به جایی میکرد. از لحاظ جثه، قطعا ولیعهد کوچکتر بود ولی از لحاظ فرز بودن حرف اول رو میزد. اونقدر سریع از یه نقطه به نقطه دیگه میرفت و شمشیرش رو می چرخوند که در بیشتر موارد آلفرد درست در لحظه آخر میتونست خودش رو نجات بده. ضربات اونقدر محکم زده میشدن که چان مطمئن بود فقط و فقط به خاطر دفاع های دیر ولی پشت هم آلفرده که هنوز زخم کشنده ای بهش وارد نشده. شاهزاده هیونجین به طور حتم عصبانی بود و چان از این موضوع با لبخند استقبال میکرد.
بازوی راستش رو به دیوار تکیه داد و مبارزه رو دنبال کرد... بویی که توی بینیش پیچید باعث شد نگاهش برای لحظه ای از روی دو گرگینه در حال مبارزه برداشته شه... نگاهش بالاخره تونست افرادی جز ولیعهد گوان و آلفرد رو شکار کنه. دو شاهزاده دیگه گوان به همراه ریچارد و تام سمتی ایستاده بودن و مبارزه رو دنبال میکردن. پسر کک مکی با ذوق بالا و پایین میپرید و برادرش رو تشویق میکرد ولی پسر مو نارنجی، با لبخند آرومی به وضعیت نگاه میکرد. انگار از همین الان هم میدونست برنده مسابقه کیه و این کارا رو وقت تلف کردن میدید. سمت دیگه تام با خشم بالا و پایین میپرید و به آلفرد دستورات جنگی میداد ولی ریچارد ثابت ایستاده بود... گاهی به حرکات ولیعهد نگاه میکرد و گاهی نگاهش روی دو شاهزاده امگا می نشست.
DU LIEST GERADE
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...