ملافه توی دستش مشت شد و هق هق بی جونش باعث شد بدنش تکون بخوره.
چان... بدن مچاله شدهش روی تخت به چان نیاز داشت... وجودش، جسمش، روحش و امگای درونش به چان نیاز داشت... دو روز، دقیقا دو روز بود که توی اتاقش زندانی شده بود... با شنیدن صدای ضربه به در، به سرعت از روی تخت پایین پرید._لیکسی؟
_هیونگ...
صدای فلیکس غمگین و گرفته بود. بغض داشت... دو روز... دو روز از هیونگ دوست داشتنیش دور مونده بود و این براش بیشتر از چیزی که باید دردناک بود.
_هیونگ خوبی؟
مینهو آبدهانش رو قورت داد... خوب بود؟ خوب بود، اگه درد قلبش به خاطر دوری از آلفاش رو فاکتور میگرفت... یا اگه... فقط اگه سرمای وجودش به خاطر جدا موندنش از آلفاش رو نادیده میگرفت... تلاش کرد آب دهان خشک شدش رو قورت بده...
_خ... خوبم لیکسی...
_صدات گرفته هیونگ... داشتی گریه میکردی؟
مینهو بی توجه به سوال فلیکس، شتاب زده خواست حرفی بزنه که آخرین ذره های بزاق دهانش، تو گلوش پرید و سرفههای خشکی بهش هجوم آوردن.
دستشو رو شکمش گذاشت و سرفههای ارومی سر داد._هیونگ... هیونگ خوبی؟
مینهو نفس عمیقی کشید و اروم لب زد:
خو... بم... فقط... اب دهنم پرید... تو گلوم... چیز خاصی... نیست.خواست چیزی بگه که صدای ظریف و بچگونهای از پشت در بلند شد:
مینهو شی؟مینهو با شنیدن صدای دخترونهی پشت اتاق، حس خوب و کمی وجودشو پر کرد و دستشو روی در گذاشت:
سلینا...نیرویی سلینا رو ترغیب میکرد که دستشو روی در بزاره، نمیدونست چرا ولی حس عجیبی به مینهو داشت، به طرز عجیبی دوسش داشت و ازش نمیترسید.
_مینهو شی غذا خوردی؟
مینهو سر کج کرد و به ظرف غذای دست نخوردش نگاه کرد. لبشو به دندون گرفت که اینکار، باعث شد لبای خشک شدش به خون بیوفتن.
_خوردم. تو خوبی؟ با...رو خوبه؟
سلینا دست ازادشو روی پیرهنش مشت کرد:
من خوبم؛ فلیکس شی خیلی مراقبم بود و من خوب استراحت کردم... بارو هم... بارو رو... اممم... هیونگت... اومد و با خودش برد.مینهو اخم ریزی کرد:
چرا؟اینبار صدای فلیکس رو شنید:
تقصیر من بود هیونگ... من به موی روباه حساسیت دارم.مینهو آهی کشید و بخاطر بیحواسی دو روز پیشش، به خودش لعنت فرستاد.
_ببخشید... من... یادم نبود.
_اشکالی نداره هیونگ... سعی کن خوب شی.
چان... مینهو، چانو میخواست... چانی که تک تک سلولای بدنش، اسمشو فریاد میزدن رو میخواست... نفس کوتاهی کشید و لب زد:
فلیکس، چان... چان خوبه؟
ESTÁS LEYENDO
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfic𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...