𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋9

998 237 72
                                    

به تصویر خودش توی آینه خیره شد. دستی توی موهای نارنجی رنگش کشید و بعد دستش رو تا روی گونش ادامه داد. آه کشید و بالاخره نگاهش رو از تصویر خودش توی آینه گرفت.

_چرا نمیتونم بفهمم؟

چشمهاش رو با درد روی هم فشار داد و با دیدن دوباره‌ی تصویر شاهزاده چهارم به سرعت باز کرد

_این غلطه، غلط... امکان نداره...

تکیش رو از میز آرایش گرفت و در حالی که موهاش رو بهم میریخت به سمت وسط اتاق راه افتاد.

_لعنتی امکان نداره امگا زودتر از آلفا، معشوقشو بشناسه. اون هیچ حسی نداره یعنی آلفای من نیست... اون هیچ کاری نکرده. هیچ حسی تو چشماش نیست... تو داری اشتباه می...

با باز شدن سریع در، تکون شدیدی خورد و با چشمای ترسیده به فرد پشت در خیره شد. به احمقانه ترین حالن ممکن میترسید پسر افکار توی سرش رو شنیده باشه.

_لیکسی؟

_هی هیونگ... هیونجین هیونگ جلسه داره. نمیذاره تنها از اتاقم خارج شم بهش بگو میخوای با هم بریم قدم بزنیم حرف تو رو قبول میکنه... من باید چانگبینو ببینم... قلبم داره برای دیدنش از سینم بیرون میپره... حتما حال اون بدتره...

مینهو با گیجی پلک زد.

_میخوای ببینیش؟

_میخواد کیو ببینه؟

با شنیدن صدای هیونجین، این‌بار هر دو امگا با ترس برگشتن. فلیکس به سرعت دو گام فاصله تا مینهو را جبران کرد و در حالی که بازوی هیونگش رو توی دستش گرفته بود پشتش مخفی شد.
مینهو آبدهانش رو قورت داد ک لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند:
هیونجین... هیونگ...

هیونیجن با چهارچوب در تکیه داد و با نگاه ریز شده برادراش رو از نظر گذروند. قطعا نه نگاه در حال فرار فلیکس عادی بود و نه نگاه به ظاهر مطمئن ولی لرزان مینهو.

_باغ

با بیرون پریدن این کلمه از بین لبهای مینهو، چشم دو پسر دیگه گرد شد

_سه روز پیش که با چان شی رفته بودیم بیرون توی باغ بوته های گل زرد رنگ فوق العاده زیبایی رو دیدم هیونگ. به لیکسی گفتم و اومم... خوب گفت دوست داره، گفت دوست داره ببرمش تا اون گلا رو ببینه مگه نه لیکسی؟

نگاه لرزون فلیکس بین برادرهاش چرخید. با دیدن ابروهای بالا رفته هیونجین و لبهای در حال فشار مینهو، به سرعت سرش رو تکون داد.

_آ... آره هیونگ... مینهو هیونگ راست میگه. من... من خودم بهش گفتم میخوام اون گلا رو ببینم.

هیونجین سرش رو تکون داد و نگاهش رو از روی برادراش برداشت. قطعا داشتن چیزی رو مخفی میکردن

_من با پادشاهان و ولیعهد...

چشمهاش رو چرخوند

_جلسه دارم؛ نمیتونم باهاتون بیام و بیرون رفتنتون اینجا اونم تنها، عاقلانه نیست پس باید صبر کنید بعدا....

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora