با تمام وجود دوئید. با بیشترین سرعت ممکن. این دروغ بود مگه نه؟ امکان نداشت هیونجین هیونگش با اون حال بد بخواد همچین کاری کنه. امکان نداشت اصلا هیونجین هیونگش همچین کاری کنه. در رو با تمام قدرت باز کرد و داخل اتاق رفت
_ مینهو هیونگ... هیونجین هیونگ
مینهو که روی تختش دراز کشیده بود و دستش بین موهای سرخ رنگ سلینا در حال بازی بود کتابش رو پایین گذاشت و روی تخت نشست. مواظب بود که اینکار رو به طوری انجام بده که سلینا بیدار نشه. میخواست به خاطر داد فلیکس چیزی بگه ولی دیدن چشمهای ترسیده و وضعیت بهم ریختش و چانگبین که حالا پشت سرش ایستاده بود، شوکه شد. در واقع به وضوح ترسید._چیشده؟
فلیکس لبهاش رو به آرومی خیس کرد، چشمهای خیسش به یکباره خالی شدن و اشکهاش روی گونه هاش سر خوردن.
_هیونجین هیونگ... هیونجین هیونگو گرفتن
مینهو با گیجی پلک زد و یه یکباره از روی تخت بلند شد تا به سمت فلیکس گام برداره
_چی شده فلیکس؟ کی هیونگو گرفته؟ یعنی چی؟ من نمیفهمم
فلیکس به سمت مینهو دوئید و توی آغوشش جا گرفت. هیونگش نبود و فلیکس نیاز داشت مینهو هیونگش رو حس کنه
_اونا گرفتنش... گفتن برای دزدی رفته یه منطقه ممنوعه... هیونگ چانگبین میگه حکم ورود به اون منطقه مرگه.مینهو لبهاشو از هم فاصله داد و با گیجی به فلیکس نگاه کرد:
منطقهی ممنوعه؟
رو به چانگبین کرد:
منطقه ممنوعه کجاست؟ مگه... منطقهی ممنوعهای هست؟
فلیکس خودشو بیشتر به سینهی مینهو چسبوند و گذاشت اشکاش بریزن:
هیونگ، هیونجین هیونگ چیزیش نمیشه... مگه نه؟
مینهو دستشو دور فلیکس انداخت و سمت چانگبین قدم برداشت:
چانگبین، فلیکس چی میگه؟ داستان چیه؟چانگبین دستشو با کلافگی پشت گردنش برد و خاروند:
خب ما اینجا یه محل ممنوعه داریم که داخلش از بخشی از گنجینههای جادویی و یه سری طلسم نگه داری میشه و خب... هیچکس جز ولیعهد و پادشاه و لونا حق نداره وارد اتاق بشه...
مینهو پلک زد:
خب... هیونجین هیونگ اونجا چیکار میکرده؟
فلیکس با هق لب زد:
هیچکس نمیدونه ولی تقصیر ما بود. ما تنهاش گذاشتیم...مینهو تازه داشت درک میکرد... هیونگش زندانی شده بود؟؟
با چشمای گرد فلیکس رو سمت چانگبین فرستاد و شروع به دوییدن کرد... باید، هیونگشو میدید... باید با چشمای خودش میدید و باورش میشد هیونگش چیزیش نشده.
به سمت اتاقش هجوم برد و با فریاد درو باز کرد:
هیونگ...
اتاق خالی به مینهو دهن کجی کرد و حقیقت رو تو صورتش میکوبید...
_هیونگ...
کلمهی زندان، هرلحظه تو ذهنش پررنگ و پررنگ تر میشد...
_باید برم زندان...با دیدن اولین سرباز، جلوشو گرفت و مجبورش کرد به چشمای اشکیش خیره شه:
زندان... زندان کجاست...
سرباز با تعجب به مینهو نگاه کرد:
زندان اون سمت
مینهو حتی نزاشت حرف سرباز تموم شه. به سمتی که سرباز اشاره کرده بود، هجوم برد و حرف سرباز رو نشنید که میگفت:
ولیعهد گوان ممنوعالملاقاته...
YOU ARE READING
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...