دستهاش رو به آرومی بین موهای برادر کوچیکترش میکشید و با دست دیگش، بازوش رو نوازش میکرد. حالا که به اتاق برگشته بودن، تلاش میکردن به این ماجرا فک کنن و وضعیت رو بهتر بسنجن. مینهو تلاش کرد بهتر به پشتی پشتش تکیه بده تا فلیکسی که توی آغوشش بود، کمتر اذیت بشه. فکر مینهو درگیری های زیادی داشت ولی حالا فلیکس در صدر افکارش بود. برادرش که آلفای خودش رو در کشر همسایه پیدا کرده بود. آه کشید. چطور میتونستن این موضوع رو به هیونجین بگن؟ هر دو خوب میدونستن که هیونجین بیشتر از هر چیز و هر کسی توی دنیا روی برادرای کوچیکترش حساسه. به یاد نداشت آلفایی بهشون نگاه کرده باشه و بعد از این ماجرا هیونجین سالم یا زنده گذاشته باشتش. تنها کسی که فرار کرده بود، ولیعهد این کشور بود که مینهو و فلیکس به وضوح شاهد این بودن که برادرشون نقشه قتلش در آینده های دور رو کشیده و حالا چانگبین... آلفایی که آلفای فلیکس بود و به وضوح گفته بود که امگای خودش رو میخواد و برای داشتنش میجنگه. مینهو و فلیکس با خواهش آلفای سلطه طلب درون چانگبین رو آروم کرده بودن تا نره و از خاندان لی امگای خودش رو طلب نکنه. البته مینهو درک میکرد. چانگبین حالا با دیدن علاقه فلیکس، کشش بیشتری به امگای خودش پیدا کرده بود. قطعا دوری کردن از امگایی که میدونی به خودت تعلق داره، سخت تر از زمانیه که از علاقه امگا با خبر نیستی... دوباره آه کشید. در بین افکارش فرد دیگه ای هم سرک میکشید و مینهو رو گیج میکرد. پسر چهارم پادشاه کشور ناتاتورا! آلفای ضعیفی که ذهن مینهو رو به چنگ گرفته و به طرز عجیبی احساساتش رو لطیف میکرد....
_هیونگ؟
با شنیدن صدای فلیکس شوکه چند بار پلک زد. بالاخره نگاهش رو از شمعدانی رو به روی اتاق گرفت و به فلیکس داد.
_من... من کار اشتباهی کردم هیونگ؟
مینهو نگاه سردرگمش رو به فلیکس انداخت.
_کار اشتباه؟
_کار اشتباهی کردم چانگبین شی رو بوسیدم؟ یعنی... آخه... الفا...
مینهو به فلیکسی که آمادهی گریه کردن بود، لبخند کوچیکی زد:
لیکسی کوچولوی من اشتباهی نکرده...بعد این حرف، انگشتاشو داخل موهای روشن فلیکس برد و نوازشش کرد.
_آخه هیونجین هیونگ...
_هیونجین هیونگ بفهمه ناراحت و عصبی میشه...
فلیکس با چشمایی که حالا نگرانتر به نظر میرسیدن به مینهو نگاه کرد:
ناراحت و عصبی میشه؟مینهو بوسهای روی پیشونی فلیکس نشوند:
ولی حتی هیونجین هیونگم نمیتونه با سرنوشت بجنگه... اگه فرمانده الفات باشه، حتما بهم میرسید.مینهو نمیدونست چرا موقع گفتن تک تک کلماتش، تصویر چان جلوی چشمش نقش میبنده.
فلیکس لبخند امیدواری زد و سرشو دوباره روی سینه مینهو برگردوند:
هیونگ... من خوشحالم. چانگبین شی الفای خیلی خوبیه و امروز مراقب من بود. تازه بوی خوبیم میده...
ESTÁS LEYENDO
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfic𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...