چند ساعت گذشته بود؟
انقدر استرس داشت که حتی محاسبه نکنه. سرش رو گرم دختربچه مو نارنجی کرده بود تا نفهمه؛ ولی قطعا چشمهای نگرانش و پوست پوست شدن لبش به فلیکس و دخترک به طور کامل نشون میداد که چقدر نگرانه.
حالا داشت حوله رو روی موهای دختربچه میکشید تا نمشونو بگیره.دختر، روباه کوچولوشو بغل کرده بود و بی حرف به گلدونی که رو به روش قرار گرفته بود نگاه میکرد.
فلیکس حتی نمیدونست که چکاری میتونه حال برادرش و دختر بچه رو بهتر کنه. پس فقط روی صندلی نشسته بود و بیشتر از مینهو پوست لبش رو میجوید. همه چیز براش ترسناک و ناگهانی بود. باورش سخت بود که آلفای هیونگش هم درست تو همین سرزمین باشه... و با فاصله چند روز از پیدا شدت آلفای خودش، پیداش بشه. آب دهانش رو قورت داد و تلاش کرد یه مکالمه ایجاد کنه تا از ترس دختر بچه با موهای نارنجی رنگ کم کنه، اینطوری شاید فکر مینهو هم از اتفاقاتی که ممکن بود افتاده باشه پرت میشد
_اسمت چیه دختر کوچولو؟
دختر بالاخره نگاهش رو از گلدون گرفت و به فلیکس داد. از همه، حتی پسر مهربون رو به روش هم میترسید. تنها کسی که به نظرش ترسناک نبود، گرگینه ای بود که موهای هم رنگ خودش داشت و نجاتش داده بود. پس ناخودآگاه خودش رو عقب کشید و بیشتر توی خودش جمع شد.
مینهو بالاخره دست از فکر کردن کشید و به دختر بچه نگاه کرد. چقدر ترسیده به نظر میومد. حقش نبود توی این سن، اینقدر بترسه و توی افکار تاریکش غرق شه. آخرین بخش موهاش رو هم خشک کرد. بلند شد و رو به روی دختر نشست. نگاه مهربونی بهش انداخت و موهاش رو نوازش کرد
_میشه... میشه بگی اسمت چیه؟
دختر پلک زد. حس آشنایی با این پسر داشت...
لبهاش رو با زبون خیس کرد و بعد از چند بار باز و بسته کردن بالاخره به حرف اومد
_س... سلینامینهو لبخند مهربونی زد.
تو این فاصله فلیکس هم جلو اومد و پیش مینهو نشست. روباه رو نشون داد و با ذوق پرسید:
_سلینا این حیوون دست آموز مال توئه؟سلینا لب زیرینش رو جلو داد و اخم هاش رو او هم کشید
_نباید بهش بگید حیوون دست آموز...
فلیکس متعجب شد ولی مینهو بار دیگه موهای نارنجی رنگ دخترک رو نوازش کرد
_به خاطر حرف برادر کوچیکترم متاسفم.
سلینا تو خودش جمع شد و لبهاش رو خیس کرد
_ب... بارو... بارو دوست منه.مینهو سرش رو تکون داد و اینبار روباه رو کمی نوازش کرد
_دوست زیبایی داری
گوشه لبهای سلینا بالاخره کمی بالا رفت
_سلینا میشه من... یکم بارو رو بغل کنم؟ اون خیلی بامزس...
YOU ARE READING
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...